wpsh
domain was triggered too early. This is usually an indicator for some code in the plugin or theme running too early. Translations should be loaded at the init
action or later. Please see Debugging in WordPress for more information. (This message was added in version 6.7.0.) in /home/drabbasi/public_html/wp-includes/functions.php on line 6121من مؤمنم به هفتا چیز:
خدا و قرآن عزیز
پیامبرا، فرشتهها
غیب و معاد و آیهها
من اینها رو قبول دارم
از دل و جونم دوست دارم
*************
اول خدای لاشریک
خدای قادر و عظیم
خدای رحمان و رحیم
که من به اون ایمان دارم
**************
دوم کتاب بینظیر
قرآن کامل و قشنگ
که داره توش هزارتا پند
و من به اون ایمان دارم
**************
پیامبران خوب ما
آدم و نوح تا مصطفی
که من به همهاشون ایمان دارم
*************
خورشید و ماه و کهکشون
ستارههای آسمون
آیات زیبای خدان
که من به همهاشون ایمان دارم
*************
فرشتههای مهربون
همیشه هستن باهامون
از جبرئیل و میکائیل
تا اسرافیل و عزرائیل
همهگی از جنس نورند
و من به همهاشون ایمان دارم
*************
خدا کنه نره ز یاد
قیامت و روز معاد
که من به اون ایمان دارم
*************
ایمان به غیب آخریشه
ایمان من کامل میشه
اگر که بشناسم قشنگ
این هفتا چیز رو بیدرنگ
**************
منبع : دکتر عباسی
عصر گذشته، اما هنوز آفتاب غروب نکرده. حیوانات، در آغل، همه گرسنه و تشنه اند. این سو و آن سو می روند؛ انگار منتظر کسی هستند. مرغ و جوجههایش راه میروند و به هر چه که به نظر میرسد غذا باشد، نوک میزنند، اما نیست. خروس به بالای دیوار آغل رفته و از آنجا دیدبانی میکند: او نیز منتظر کسی است.
برهی کوچولو دنبال مادرش میرود، اما مادر او سرگردان است: زمین را نگاه میکند و انگار دنبال غذا میگردد.
کره الاغ جلو میآید و درون سطل آب را نگاه میکند: حتی یک قطره آب هم نیست. همه گرسنه و تشنه و خستهاند. بالاخره صدای حیوانات درآمد:
– گوساله فریاد زد: «حسنک کجایی، من گرسنهام».
– جوجهها مشتاق شدند که کمک کنند تا شاید حسنک صدای آنها را بشنود: «حسنک کجایی! ما گرسنهایم».
– بره و بزغاله هم به آنها پیوستند: «حسنک کجایی! ما گرسنهایم».
– کرهی الاغ که احساس کرد صدای آنها ضعیف است، گلوی خود را صاف کرد و با صدای گوشخراشی فریاد زد: «حسنک کجایی! من تشنهام».
– بچه گربهی ملوس، به تولهی سگ نگاهی کرد و با یکدیگر سرهای خود را بالا برده، چشمان خود را بسته و فریاد زدند: «حسنک، کجایی؟» اما بیفایده است. انگار صدای آنها زندانی شده و به جایی نمیرسد.
در روستای سروشآباد، رسم بر این است که پسرهای کوچک، وظیفهی غذا دادن به حیوانات را بر عهده دارند. حسن هم وظیفه غذا دادن به حیوانات را همیشه به خوبی انجام میدهد. او کار کردن و کمک به پدر و مادرش را دوست دارد. او غیر از این که غذا دادن به حیوانات را وظیفهی خود میداند، چون با حیوانات دوست است، از آماده کردن غذای آنها، لذت میبرد.
اما امروز، او وظیفهی خود را فراموش کرد؛ چون کلافه است. از میان بچهها در دبستان روستا، او انتخاب شده تا برای یک مسابقهی علمی به شهر برود. در آن مسابقه، بچههای مدارس مختلف باهم رقابت میکنند. مسابقهی آنها را تلویزیون پخش میکند. این مسابقه، برای حسن اهمیت دارد زیرا تا کنون هیچ یک از بچههای مدرسهی روستا، در این مسابقه شرکت نکردهاند.
یک هفتهی دیگر او برای مسابقه به شهر میرود، اما هنوز خیلی از مطالب مسابقه را بلد نیست. هرچه کتابها را ورق میزند و میخواند، مطالب آن را نمیفهمد و یاد نمیگیرد. خواهرش گلناز، خیلی امیدوار است که حسن در مسابقه برنده شود. امروز که از مدرسه به خانه میآمدند، حسن شنید که گلناز به دوستش مریم میگفت که می تواند مسابقهی حسن را در برنامهی کودک تلویزیون ببیند.
حسن در فکر مسابقه و چگونه فهمیدن مطالب کتابها بود که به یاد آورد به حیوانات، آب و غذا نداده.
سریع از جا برخاست و کتابها را روی طاقچه گذارد و به سمت آغل حیوانات دوید. بیرون اتاق، کفشهای خود را پوشید و از پلهها با سرعت پایین رفت و خود را به آغل رساند: «وای همهی این حیوونا گرسنه و تشنهاند.» فریاد زد: «اومدم، دوستان من. هی. . .».
حیوانات با دیدن حسن خوشحال شدند و برای دریافت غذای خود از حسن بیتابی کردند. همه جلو آمدند و به رفتار حسن نگاه میکردند. حسنک، مقداری علوفه را بغل کرد و آنها را جلو گوساله و مادرش در آخور ریخت. بره و بزغاله نیز با مادرانشان نزدیک آمدند و در کنار گاو و گوساله، مشغول خوردن علفها شدند. حسن، در دو توبره که کیسهی کوچکی است، چند مشت جو ریخت و بند آن دو کیسه را به سر کره الاغ و مادرش کشید. کیسهها جلو دهان کره الاغ و مادرش قرار گرفتند و آن دو با شتاب شروع به جویدن جوها کردند. حسنک وقتی دانههای ارزن را برای مرغ و جوجههایش بر روی زمین پاشید، خروس نیز از روی دیوار به سرعت خودش را به آنها رساند. همه به زمین نوک میزدند و دانهها را برمیچیدند. صدای جیک جیک جوجهها در آغل با صدای برخورد نوک آنها به زمین، درهم پیچیده و آهنگ دانه چیدن از زمین را شکل میداد.
حسن چند تکه گوشت خشک شده، از سبد زیر سقف در آورد و برای بچه گربه و مادرش و توله سگ کوچولو انداخت. آنها که از خوشحالی دمهایشان مدام در حال حرکت و تکان خوردن بود، گوشتها را به دهان گرفته و هر یک به سمتی رفتند.
حسنک، که کارش تمام شده بود، به دیوار آغل تکیه داد و خوردن آنها را تماشا کرد. او که از دیر آمدن خود شرمنده بود، با خوشحالی، خوردن آنها را مینگریست. در این حال، متوجه گوساله و مادرش شد. آن دو، پس از خوردن علوفهها، به کنار آغل رفته و روی زمین نشسته و مشغول جویدن غذا بودند. حسنک به فکر فرو رفت و از خود پرسید: «چرا گوساله و مادرش همیشه غذای خود را که میخوردند، به کناری رفته و مینشینند و تا مدتها، غذا را میجوند! بره و مادرش هم که از همان علفها میخورند، اما آنها چرا این قدر غذای خود را نمیجوند؟!»
این موضوع فکر او را مشغول کرد، اما پاسخی برای آن نیافت. یکباره صدایی او را به خود آورد.
– «حسن، حسن، حسنک!. . . کجایی؟!»
پدرش بود. به آغل آمده بود تا به حیوانات سر بزند. حسن را که غرق در فکر دید، صدا زد: «حسن، بابا کجایی! به چی فکر میکنی پسر!؟»
حسن به خود آمد و پدرش را در مقابل خود دید، هول شد و با خنده پاسخ داد: «اِ. . . سلام پدر، چیز خاصی نیست. . . .»
پدرش گفت: «آخه خیلی غرق فکر بودی. » حسن باز هم تکرار کرد: «چیز خاصی نیست پدر، فقط فکر میکردم چرا گاو و گوساله، علفها را که میخورند، تا مدتها، آن را میجوند!»
پدر حسن خندید و گفت: «این که موضوع عجیبی نیست پسرم. معدهی گاو شکل خاصی داره. پس از اینکه گاو علفها را خورد، باید یه کناری بره و لم بده. علفها از معدهی او دوباره به دهانش برمیگرده و او اونها رو باید کامل بجوه. او این کار رو تکرار میکنه و غذای خورده شده رو به دهان برمیگردونه و کامل میجوه و بعد اون رو قورت میده. حالا غذای کاملاً جویده شده به خوبی توی معدهی او هضم میشه. به این کار او، نشخوار میگن. حالا فهمیدی چرا او این کار رو میکنه!؟»
حسنک که موضوع نشخوار گاو را فهمید خیلی خوشحال شد و گفت: «بله پدر، متشکرم. » اما انگار نکتهی جدیدی را فهمیده بود که از یاد گرفتن نشخوار گاو برای او مهمتر بود. یکباره فریاد زد: «فهمیدم پدر، فهمیدم!»
پدرش با تعجب پرسید: «دیگه چیرو فهمیدی!؟»
حسنک فقط با خنده تکرار کرد: «فهمیدم، فهمیدم!» و از پدرش دور شد و از پلهها بالا رفت. مشغول شستن دستهایش شد و زیر لب زمزمه کرد: «فهمیدم.»
با خود اندیشید: «برای فهمیدن درسهای کتاب تا روز امتحان، باید از روش غذا خوردن گاو استفاده کنم؛ یعنی کمی کتاب بخونم، بعد مدتی اونو در مغزم نگه دارم و به اون فکر کنم. این فکر کردن مدام به مطلبی که خوندم، موجب میشه اونرو بفهمم و درک کنم. جانمی جان، فهمیدم که چهطور درس بخونم.»
دستهایش را شست و با عجله به اتاق رفت و کتاب خود را به دست گرفت. حالا انگار مطالب کتاب را میفهمید، چون فقط همان مقدار که اشتهای فکری و گرسنگی مغزی داشت، مطالعه میکرد، نه بیشتر، تا بتواند همان مقدار را بفهمد و هضم کند.
حسنک، خوشحال بود. او مطمئن شد که حتماً وقتی به شهر برود، در مسابقه و امتحان، موفق خواهد شد.
خرچنگ کوچولو، که تازه از مادر خود جدا شده بود و به تنهایی زندگی میکرد، با مسایل جدیدی روبرو میشد. غیر از اینکه چطور باید غذا تهیه میکرد، باید میآموخت که به چه کسانی اعتماد کند و از چه کسانی فاصله بگیرد و از آنها دور شود. او هنوز نمیدانست که کدام یک از جانوران برای او دوست هستند و کدامیک دشمن!
با این وضعیت، او در ساحل دریا همراه با موج آب میدوید: وقتی موج دریا به ساحل برخورد میکرد، او میگریخت، و هنگامی که آب موج به دریا برمیگشت، خرچنگ کوچک به دنبال آن میدوید. او موج را دنبال نمیکرد، بلکه در جستوجوی غذا بود. وقتی موج به دریا بازمیگشت، غذاهای ریزی که با خود به ساحل آورده بود، روی ماسهها میماند. ماسههای ساحل نیز، که در اثر برخورد موج دریا، شسته میشدند، از زیر آنها، موجودات ریز بیرون میافتادند. این موجودات کوچک و آن غذاهای ریز، ناهار خوبی برای خرچنگ کوچولو بودند. وقتی آب موج، به دریا برمیگشت، خرچنگ به دنبال آن میدوید، و در روی ماسهها، با دو چنگال انبری خود، تند و تند این غذاهای ریز را از روی ماسهها، جمع میکرد و به دهان خود میگذاشت. دوباره با آمدن موج دریا، او به خشکی ساحل فرار میکرد و با برگشتن آب به دریا، او نیز به دنبال آن میرفت و در روی ماسههای خیس، غذاهای ریز را میبلعید.
خرچنگ کوچولو، چنان به این کار سرگرم بود که اصلاً متوجه اطراف خود نبود. البته یکی دو بار، در اطراف خود، دیگر خرچنگها را دید که مانند او به دنبال موج میدویدند و از غذاهای ریزی که موج دریا آورده بود، با چنگالهای خود میخوردند. اما او فقط سرگرم کار خود بود: با موج دریا به عقب میدوید و دوباره به روی ماسهها برمیگشت و غذاهای ریز را از لای ماسهها جستوجو میکرد و میخورد. غافل از این که خطر در اطراف اوست. همانطور که او موجودات ریز را برای این که گرسنه نماند، میخورد، موجودات بزرگی هم بودند که خوششان میآمد او را بخورند.
خرچنگ کوچولو، مشغول کار خود بود که ناگهان یک سوسمار بزرگ از راه رسید. او که سه برابر بدن خرچنگ کوچولو هیکل داشت، به سرعت به سمت ساحل میآمد. خرچنگ اشتباه نمیکرد؛ سوسمار به طرف او میآمد. چشمان سوسمار را دید که به او خیره شده بود و برق طمع بلعیدن طعمه، در آنها میدرخشید.
دهان سوسمار برای حمله باز بود و در حال دویدن به سوی خرچنگ کوچولو، زبانش تکان میخورد. خرچنگ کوچولو، درمانده شده بود. نمیدانست چه کند. بیشتر از این که ترسیده باشد، غافلگیر شده بود. در وضعیتی قرار گرفته بود که از خود میپرسید: چرا اینجوری شد؟ من که برای مقابله آماده نیستم!
او نمیدانست که حادثه و خطر، از قبل اعلام نمیشود. دشمن، او را که سرگرم و غافل است، گیر میاندازد و غافلگیر میکند. از خودش ناراحت بود که چرا غافلگیر شده است.
سوسمار وحشی و گرسنه، به او رسید و با همان شتاب و در حال دویدن، به خرچنگ حمله کرد. خرچنگ کوچولو، وحشتزده، همانطور که چنگالهای انبری خود را به علامت دفاع بالا گرفته بود، چند قدم به راست رفت. خرچنگها نمیتوانند به جلو یا عقب بروند. آنها یا به راست یا به چپ خود میروند. در واقع از سمت پهلوهای خود راه میروند. خرچنگ کوچولو، از ترس، به سمت راست خود دوید، یعنی از سمت راست فرار کرد. سوسمار مهاجم که خیال میکرد، اگر خرچنگ کوچولو، به عقب بگریزد، او با سرعت زیاد خود، حتماً میتواند او را بگیرد، نمیتوانست باور کند که او روش دیگری برای فرار داشته باشد.
او اصلاً انتظار نداشت که خرچنگ کوچولو به سمت چپ یا راست فرار کند.
خرچنگ کوچولو به سمت راست فرار کرد و جای خالی خود را به سوسمار داد. سوسمار مهاجم که دهان خود را برای گرفتن او باز کرده بود و چشمانش را برای جلوگیری از برخورد چنگالهای خرچنگ با آنها، بسته بود، به محل جای خالی خرچنگ کوچولو شیرجه زد.
جای خرچنگ کوچولو، خالی بود. در نتیجه، سوسمار مهاجم، با پوزهی خود به سطح ماسههای ساحل فرود آمد و در ماسهها فرو رفت. دهان خود را بست و چشمانش را گشود. لحظهای مکث کرد. چه اتفاقی افتاد!؟ هنوز نمیدانست. دندانهایش را به هم فشرد، متوجه شد که خرچنگ در دهانش نیست. پوزهی خود را از ماسهها بیرون کشید و اطراف را نگریست. خرچنگ کوچولو از سمت راست خود میدوید. سوسمار که به شدت خشمگین شده بود، به سرعت به تعقیب او رفت. اما قبل از اینکه به خرچنگ برسد، او وارد آب شد و همراه موج دریا، رفت و از دید سوسمار، ناپیدا شد. سوسمار با عصبانیت، کمی در ساحل ایستاد و امواج را نگریست، اما بیفایده بود، دست او به خرچنگ نمیرسید. به ناچار، به آرامی به عقب برگشت و شکست خورده از محل رفت.
خرچنگ کوچولو، در زیر آب، به کنار صخرهای رفت و مدتی استراحت کرد. هنوز قلبش از ترس میتپید. کمی آرام شد. تجربهی خوبی بود. او فهمید که روش راه رفتن خرچنگها، که به جای جلو و عقب، به سمت راست یا به چپ رفتن است، چگونه برای موجودات مهاجمی چون سوسمار، غیر منتظره است. او دیگر میدانست که هنگام حملهی دشمن، باید به سرعت به سمت راست یا چپ بدود و در واقع، به دشمن «جای خالی» بدهد.
استراحت او در زیر آب طولانی شد، ترس او از بین رفته بود و خستگی او نیز رفع شده بود. از زیر صخره بیرون آمد که ناگهان متوجه شد یک مارماهی بزرگ کنار صخره است: «… اِ … چه ناجور گیر افتادم! امروز چه خبره؟ توی ساحل، سوسمار! این جا زیر آب هم این مارماهی! چه کار کنم؟»
خرچنگ کوچولو با خود اندیشید، که اگر مار ماهی به او حمله کرد، باز هم به سمت چپ یا راست فرار کند و به او «جای خالی» بدهد. اما متوجه شد که در زیر صخره، جایی برای به چپ و یا راست رفتن نیست. «اینجا که محدود و بسته است؟!».
دوباره خود را بیچاره دید. این بار چه کند؟ با نگرانی، کمی از زیر صخره بیرون آمد و اطراف را پائید. مارماهی از آنجا دور میشد. با نگاه خود او را دنبال کرد تا از نظر ناپدید شد و به عمق دریا رفت.
خرچنگ کوچولو، از آب دریا خارج شد و در ساحل به سمت خشکی دوید. آفتاب در حال غروب بود. در خشکی به لانهی کوچک خود رسید. کمی از خاکهای اطراف لانه را کنار زد و محل را پاکسازی کرد. وارد لانه شد و برای خوابیدن آماده گشت. امروز چه روز سخت و آموزندهای بود: «اگر میخواهم زنده بمانم، باید غیرقابل پیشبینی باشم. هیچ کس نباید بتواند رفتار مرا پیشبینی کند. پیشبینی رفتار من برای سوسمار غیر ممکن بود، اما آن روش در مورد مارماهی مناسب نبود. پس هرجا، روش جداگانهی خود را برای غیرقابل پیشبینی بودن نیاز دارد. درس امروز من این بود که رفتارم برای دشمنانم، در همهجا، غیرقابل پیشبینی باشد. آن هم نه شبیه هم؛ بلکه در برابر هر دشمن، رفتاری متفاوت. اما رفتارم برای دوستانم، همهجا قابل پیشبینی باشد. این راز زنده ماندن و حیات و عزت است. روز سخت، اما خوب و آموزندهای بود.» خرچنگ کوچولو، چشمانش را بست و خوابید. اما همچنان زیر لب تکرار میکرد: «روز سخت و خوبی بود.»
او باید در روزهای آینده، نکات بسیاری را بیاموزد، تا بتواند، حیات و سلامت و عزت داشته باشد، و الا خورده میشود.
جیکو، نوزاد گنجشکی که چند روز قبل به دنیا آمده است. مادرش، گنجشک زیبایی است که در روی شاخهی درخت بزرگی، لانهی خود را ساخته و اکنون جیکو در آن لانه نشسته است و مدام جیکجیک میکند. او گرسنه است و هر قدر مادرش برای او غذای میآورد، جیکو سیر نمیشود.
یک روز وضعیت خطرناکی برای او پیش آمد. وقتی مادرش برای تهیهی غذا پرواز کرد و رفت، جیکو، جیکجیک کنان خود را تکان داد و به لبهی لانه رساند. ظاهراً میخواست دنبال مادرش برود. میخواست خودش هم در تهیهی غذا کمک کند. از نشستن در لانه و منتظر ماندن و جیکجیک کردن خسته شده بود. به لبهی لانه رسید. خود را به بالای لبهی لانه رساند. وای چه ارتفاع بلندی!! نتوانست تعادل خود را حفظ کند. از لبهی لانه، در بالای شاخهی درخت، فرو افتاد و به زمین سقوط کرد. در مدتی که در هوا پایین میآمد، آن قدر ترسید که ممکن بود سکته کند.
به زمین خورد. تمام بدنش درد آمد. لحظهای گیج و بیهوش شد. کمی بعد، به هوش آمد، با جیکجیک ضعیفی ناله کرد: در واقع مادرش را صدا میکرد. گلهای از مورچههای بزرگ شکارچی از آنجا عبور میکردند. جوجه گنجشک ناتوان را دیدند. مسیر خود را به سمت او تغییر دادند. یکباره دهها مورچهی شکارچی به سرعت از بدن جیکو بالا رفتند و هر یک از آنها، نقطهای از پوست او را گاز گرفتند.
جیکو، جوجه گنجشک ناتوان، درد میکشید و با صدای بلند جیکجیک میکرد. اگر این وضعیت ادامه مییافت، مدتی نمیگذشت که این مورچههای شکارچی همهی بدن او را میخوردند.
گنجشک مادر از راه رسید. سراسیمه و خشمگین به پایین درخت شیرجه زد و خود را به جوجهاش رساند. با نوک خود به مورچههای پا بلند شکارچی حملهور شد. یکییکی آنها را با نوک خود گرفت و از تن جیکو جدا کرد و به اطراف پرتاب نمود. مورچهها قلع و قمع شدند.
سپس با سختی، با نوک منقار خود، گردن جیکو را گرفت و او را با تقلای زیاد، به بالای شاخهی درخت برد و به درون لانه رساند. جیکو در لانه افتاد و با جیکهای ضعیف از درد گاز مورچهها، ناله میکرد. با خود اندیشید: – «به خیر گذشت. اگر مادرش دیرتر میرسید، چه اتفاقی برای او میافتاد!؟»
از آن پس، هرگاه آن حادثهی سقوط خود از لبهی لانه، به روی زمین را به یاد میآورد، ترس و وحشت قلب او را پر میکرد. نمیخواست آن واقعه هیچگاه تکرار شود. به این دلیل دیگر حتی به لبهی لانه هم نزدیک نمیشد.
او فقط مینشست و مدام جیک جیک میکرد تا مادرش با غذا از راه برسد. مادرش نیز از فروافتادن دوبارهی او نگران بود.
یک روز گنجشک مادر، که برای شکار رفته بود، از راه رسید. غذایی بر منقار خود داشت. بر لبهی لانه نشست. جیکو، با صدای بلندتری به جیکجیک پرداخت و دهانش را باز کرد و بیصبرانه منتظر بود تا مادرش غذا را به دهان او بگذارد. گنجشک مادر غذا را به دهان جیکو گذارد. او سریع آن را بلعید و پس از لحظهای مکث دوباره شروع به سروصدا و جیکجیک کرد.
مادرش به او گفت: «پسرم! صبر کن. من الان به تو غذا دادم! باز هم برای تهیهی غذا میرم. مراقب باش که دوباره از لونه بیرون نیفتی و به زمین سقوط نکنی! البته تو هم باید یه روزی برای پرواز آماده بشی.»
جیکو، جیکجیک کنان اعتراض کرد. او که از واقعهی سقوط خود ترسیده بود، اصلاً قصد پرواز نداشت. جیکو میخواست مادرش همیشه برای او غذا بیاورد و او از وسط لانه حتی تکان نخورد.
چند روز گذشت. جیکو، در این مدت، روز به روز بزرگتر شد. به مرور بدنش پَر درآورد.
روزی، در لانه نشسته بود و مادرش با غذایی بر نوک منقار خود رسید. قبل از این که گنجشک مادر غذا را به دهان او بگذارد، جیکو آثار خستگی را در چهرهی مادرش دید. به خود آمد و از خودش عصبانی شد: «من تن پرور شدم. اینجا نشستهام و مادرم از صبح تا شب باید مدام بره برای من غذا تهیه کنه. او حتی خودش غذای کاملی نمیخوره.»
جیکو دهان همیشه بازش را بست. مادرش تعجب کرد. غذا را از منقار خود بر کف لانه گذارد و پرسید: «چرا دهنتو بستی؟! مگر غذا نمیخوری؟!»
جیکو پاسخ داد: «من باید خودم برای تهیهی غذا برم. شما غذایی را که آوردید خودتون بخورید.»
گنجشک مادر لبخندی زد و گفت: «اینکه میخواهی برای تهیهی غذا بری خیلی خوبه ، اما تو هنوز نمیتونی پرواز کنی!»
جیکو با ناراحتی سر خود را پایین بُرد و آهسته گفت: «باید پرواز کنم. من حتماً پرواز میکنم.» سپس سر خود را بالا آورد و مصمم و محکم به مادرش گفت: «من حتماً پرواز میکنم.» مادرش خوشحال و خرسند به او نگاه کرد: جوجهاش بزرگ شده و آمادهی پریدن از لانه است.
خود را از لبهی لانه کنار کشید و روی شاخه نشست و به جیکو گفت: «بیا پسرم! بیا روی لبهی لونه بایست.»
جیکو خود را آماده کرد و آهسته روی لبهی لانه قرار گرفت.
مادر پرسید: «آمادهای؟»
جیکو که مصمم بود پاسخ داد: «بله مادر.»
گنجشک مادر گفت: « ابتدا جست میزنی و به آسمون میپری. پس از جست زدن با پاهات، در مرحلهی بعد، بالهات رو کاملاً باز میکنی و در هوا سُر میخوری.»
جیکو گفت: «بله، حتماً.»
مادر ادامه داد: «پس از اونکه در آسمان به حرکت درآمدی و تعادل پیدا کردی، به آهستگی بالهات رو از دو طرف به سمت شکمت بیار و مجدداً اونا رو باز کن و روی پشتههای هوا پهن کن. سپس این کار رو به آرامی و با قوت تکرار کن.»
جیکو که برای پرواز بیصبر بود، تاکید کرد: «حتماً، حتماً».
مادر گفت: «خب! برو پسرم. خدا به همرات.»
جیکو که دلهره داشت، به خودش مسلط شد و بدون اینکه پایین درخت را نگاه کند، همهی نیروی خود را در پاهایش جمع کرد و با فشار پنجههایش به لبهی لانه، جستی زد و به آسمان پرید. سپس بالهایش را کاملاً کشید و باز کرد. چشمانش را از ترس بست و پرکشید و رفت. مدتی در آسمان، بدون حرکت بالهایش، سُر خورد و جلو رفت.
کمی بعد، آرام چشمانش را باز کرد؛ در آسمان بود و به آرامی در روی تودههای هوا، سُر میخورد. اما هر چه جلوتر میرفت انگار به سمت پایین کشیده میشد!
نگران شد. مادرش که اطراف او پرواز میکرد، به او اشاره کرد که حالا باید بال بزند. جیکو به خود آمد و همانگونه که مادر گفته بود، بالهایش را که در آسمان به اطراف کشیده بود، به آرامی از هر دو سو، به سمت شکمش کشید.
ترسید: «حالا که بالهام رو جمع کردم، نکنه سقوط کنم!؟ تا حالا اطمینان داشتم که بالهام باز و کشیده شده بود!»
با خود اندیشید: «مگه بالهام وقتی کشیده میشه، به چیزی متصله، یا به چیزی آویزون میشه که در آسمون احساس آرامش و تعادل میکنم!؟»
به خودش پاسخ داد: «فهمیدم! نه، به چیزی متصل نمیشه، بلکه بالهام روی پشتههای هوا سُر میخوره و در واقع به پشتههای هوا تکیه میکنه.»
از فهم خود خوشحال شد و ترس را کنار زد.
بالها را جمع کرد و به کنار بدن خود کشید و با قوت تمام، مجدداً باز کرد و آنها را روی پشتههای هوا پهن کرد. وقتی هر دو بال او، بر روی پشتههای هوا کشیده شدند، او با بالهایش بر روی پشتههای هوا فشار وارد کرد و بدناش را به بالا کشید. وقتی بدناش بالا رفت، بالهایش به زیر شکمش رسید. دوباره بالها را بالا آورد و آنها را روی پشتههای هوا کشید و به پشتهها فشار آورد و مجدداً بدناش را بالا کشید. چند بار این کار را تکرار کرد و بال زد. حالا او کاملاً در آسمان در حال پرواز بود.
مادرش در اطراف او پرواز میکرد و او را تشویق مینمود. «آفرین پسرم! آفرین. تو موفق شدی. موفق شدی.»
جیکو، هرچند بار که بال میزد، یکبار بالهایش را کامل میکشید و مدتی در همان حال نگه میداشت و سُر میخورد. چند بار هم شیرجه زد و مجدداً به آسمان اوج گرفت.
وقتی که خیلی بالا رفت، بالهایش را گشود و بر پهنهی پشتههای هوا سُر خورد و از بالا همهی باغ را در پایین نگریست و با خوشحالی فریاد زد: «خدا جون ممنونم. من هم پرواز میکنم. من هم تونستم پرواز کنم. من در حال پروازم. وای خدا جون، من هوا رو میپیمایم.»
آن قدر در آسمان چرخید و پرید و فریاد زد، تا به دور دستها رسید.
آنقدر بالا رفت و دور شد که نه صدایش شنیده میشد و نه خودش دیده میشد. او از اوج گرفتن خودش خیلی خوشحال بود.
قوری، قورباغهی شاد و شنگول، بر روی برگهای پهن گیاهان آبی، در برکهی آرام و زیبایی نشسته بود و حمام آفتاب میگرفت. او که تازه از یک شنای طولانی در برکه، از آب خارج شده بود، اکنون بر روی برگ پهن، استراحت میکرد. مگسها وز وز کنان در سطح برکه پرواز میکردند و از اطراف قوری میگذشتند، اما قوری که در حال چرتزدن بود، حوصلهی شکار آنها را نداشت. خب! اشتها نداشت، و الا اگر گرسنه بود، حتماً با زبان بلند خود، آنها را صید میکرد.
سارکو، که مرد حیلهگر و صیاد ماهری بود، سوار بر قایق پارویی کوچک خود، در سطح برکه، مشغول پاروزنی، و گشت و گذار بود؛ او در جست و جوی چیزی بود!
به آهستگی پارو میزد، تا صدای حرکت قایق او، در برکه نپیچد. ظاهراً سعی داشت کسی را غافلگیر کند، یا شاید جانوری را!
سارکو، مرد موذی و طمعکار، در حالی که به آرامی پارو میزد، به یکباره، از دور یک قورباغهی سبز زیبا را دید. لبخندی موذیانه زد و از خوشحالی زبان خود را در آورد و در اطراف دهانش چرخاند و لبهایش را خیس کرد. آرام آرام به آن قورباغه نزدیک شد. آن قورباغهی سبز در حال چرتزدن، همان قوری بود. قایق سارکو به او نزدیک شد. سارکو، بدون اینکه چشم از قوری بردارد، آرام دست دراز کرد و دستهی سبد تور شکار را در کف قایق به دست گرفت. آن را بلند کرد. در یک لحظه، از بالا به سمت قوری فرود آورد. هدف سارکو صیاد، این بود که سبد تور را بر روی برگ گیاهی که قوری بر آن نشسته بود بیندازد، تا قوری در آن اسیر شود. سبد تور از بالا فرود آمد و یکباره قوری از چرت پرید؛ احساس خطر کرد و از جای خود پرید و از روی برگ، جست زد. اما دیر شده بود. در حال پریدن، با تور سبد که از بالا به سمت او میآمد برخورد کرد و گرفتار شد؛ او اسیر سارکو شد.
سارکو، لبخند پیروزی میزد. سبد تور را به داخل قایق کشید و با دست، قوری را از تور جدا کرد. قوری وحشت کرده بود؛ بهت زده، سارکو را نگاه میکرد. سارکو، او را درون سطل کوچکی قرار داد و در آن را بست. درون سطل تاریک بود. قوری، نگران بود و دلهره داشت: خیلی ترسیده بود.
چقدر زمان گذشت؟! قوری نمیدانست. اما بالاخره مدتی بعد، سارکو او را از سطل تاریک خارج کرد. قوری همچنان وحشتزده بود. سارکو، سرخوش و خوشحال، با صدایی مبهم، آواز میخواند.
قوری را جلو صورت خود آورد و از نزدیک آن را نگاه کرد. موذیانه با خود اندیشید: چه ناهار خوشمزهای!
سپس آرام قوری را در درون آب سرد قابلمه گذاشت. قوری که در آب قرار گرفت، احساس آزادی کرد؛ دست و پا زد و در سطح آب قابلمه، بهت زده اطراف را نگریست. نمیدانست چه اتفاقی افتاده است و چه اتفاقی قرار است بیفتد! چرا این مرد بدقیافه او را شکار کرده! این ظرف آب که او را در آن قرار داده چیست؟
قوری به این پرسشها فکر میکرد که صدای سارکو را شنید. سارکو رو به قوری میگفت: قورباغهی تپل! در این آب تمیز خودت را بشوی! آفرین پسر خوب!
قوری، آرام شد. نگرانی را کنار زد. با خود اندیشید: «این مرد، حتماً یک دانشمند است که روی جانوران تحقیق میکند. احتمالاً او مرا گرفته است تا آزمایشهای علمی و تحقیقات خود را در مورد من انجام دهد.»
با آرامش خود را در آب قابلمه غوطهور کرد. چشمانش را بست و اندیشید: «کاش مگسی از اینجا عبور میکرد تا او را شکار کنم. گرسنه شدهام. اینجا که غذا پیدا نمیشود!»
سارکو که همچنان آواز میخواند و در درون آشپزخانه، کارهای خود را انجام میداد، به سمت قابلمه آمد و نگاهی به قورباغه انداخت. انگشت خود را در آب کرد و متوجه شد که هنوز آب گرم نشده است. آرام و زیر لب غُر زد: «این جوری که خیلی طول میکشد تا آب به جوش بیاد! ای کاش قورباغه را هم میشد مثل مرغ یا ماهی پخت و خورد. مجبورم اونو همینطوری توی قابلمه آبپز کنم.»
سارکو بیرحم، شعلهی اجاق را زیاد کرد، اما متوجه شد که قورباغه او را نگاه میکند. سارکو بدجنس، با خندهای شیطنتآمیز گفت: «قورباغهی تپل، راحت باش، شعله را زیاد کردم تا آب وان گرم شود و تو بهتر حمام کنی. راحت باش، راحت باش.»
قوری با خود اندیشید: «نام این ظرف که من در آن هستم وان است! این وان برای حمام کردن است. آب وان گرم شود برای حمام بهتر است؟! اما برای ما قورباغهها که آب سرد و گرم مهم نیست؟! پس منظور این مرد بدقیافه چه بود؟!»
با این فکرها، دوباره نگرانی به سراغ او آمد. آب قابلمه کمکم گرم میشد. قوری خطر را حس کرد. به لبهی قابلمه نزدیک شد و بیرون را نگاه کرد، مرد بدجنس یک سینی آماده کرده بود که در آن سبزی و گوجه چیده بود و مشغول چیدن هویجهای خُرد شده در آن بود.
قوری فهمید که در چه وضعیت خطرناکی قرار گرفته است: «این مرد جنایتکار، قصد دارد مرا در آب بپزد و در این سینی قرار داده و بخورد.»
ترسید. وحشت کرد. وای! چه باید بکند؟!
به خود مسلط شد و ترس را کنار زد.
– «باید فکر کنم. نباید بترسم. با ترس به نتیجه نمیرسم. باید راهی پیدا کنم تا از این مهلکه فرار کنم.»
دستهای او در لبهی قابلمه، گرم شد. متوجه شد که وان حمام او، یا همان قابلمه در حال داغ شدن است. آب هم گرم شده بود و قوری احساس کرد پیشانیاش عرق کرده است.
به سطح آب نگاه کرد، و متوجه شد که از سطح آن بخار به هوا میرود.
نگرانی او بیشتر شد. باید کاری میکرد. یکبار دیگر بیرون را نگریست. مرد بدجنس و بیرحم در حال بیرون بردن زبالهها، از آشپزخانه بود.
قوری خیلی خوشحال شد. فرصت خوبی بود. آب به سرعت گرم میشد. قوری تصمیم خود را گرفت.
همهی نیروی خود را جمع کرد و از درون آب قابلمه، جستیزد و به بیرون پرید. از قابلمه و سکوی اجاق گذشت و به کف آشپزخانه فرو افتاد. لحظهای مکث کرد. اطراف را نگریست و به سرعت از در خارج شد و با جستهای بلند و سریع، خود را به محوطهی حیاط رساند. مرد بدقیافه به درون خانه برمیگشت. قوری خود را پنهان کرد. مرد بدجنس رد شد و قوری فوراً به جست و خیزهای بلند خود ادامه داد.
با سرعت از حیاط خانهی ساحلی خارج شد و خود را به ساحل برکه رساند. قلب او تندتند میزد. آب برکه را دید. خوشحال شد. فهمید که نجات پیدا کرده است. قبل از این که آخرین جست را بزند و به آب بپرد، لحظهای به عقب نگاه کرد. صدای سارکو بدجنس را شنید. او بالای پلههای خانهی ساحلی ایستاده بود و با کارد آشپزخانه که در دست داشت، او را تهدید میکرد: «قورباغهی لعنتی، بایست. تو ناهار منی! تو حق نداری فرار کنی. بایست. بایست. برگرد.»
قوری خندهی تمسخرآمیز و پیروزمندانهای کرد و جستی زد و به درون آب برکه پرید؛ شناکنان به اعماق برکه رفت و از نظر دور شد. با خود اندیشید: مرد بیرحم ابله، فکر کرده بود که من گول میخورم و میایستم تا او آب را داغ کند و مرا بپزد و بخورد! یک موجود زندهی باهوش و با بصیرت، هیچگاه اجازه نمیدهد اطراف او را گرم کنند تا او پخته شود.
خرمگس جوان، بیهدف و بدون برنامه در آسمان پرسه میزد و به هر سو میپرید. از روی زبالهها عبور کرد و به باغچه رسید. روی شاخهی گلی نشست. بیحوصله بود. زنبوری روی گل نشسته بود و از شهد آن میمکید. خرمگس با بیاعتنایی به زنبور، از روی شاخهی گل برخاست و از روی باغچه پرواز کرد و با عبور از حیاط، به ساختمان رسید. اینجا خانهی سجاد است.
خرمگس، بدون هدف، پروازکنان، چرخی در اطراف زد و از در ورودی خانهی سجاد، عبور کرد و یکسره تا وسط خانه رفت. چندبار دور زد و بالاخره وارد آشپزخانه شد. مقداری غذا، میوه و شیرینی در روی میز رها شده بود. به سراغ آنها رفت و بر روی بشقاب غذا فرود آمد. لولهی خرطومی دهان خود را در خورشهای روی پلو کرد و مقداری مکید. سپس جستی زد و پرید و خود را به شیرینیها رساند. روی یک شیرینی نشست و با لولهی دهان خود، خامهی آن را مکید. پاهای کثیف او که وقتی روی زبالهها، آشغالگردی میکرد، آلوده شده بود، اکنون در روی شیرینی، به خامهها و ژلههای کیک چسبیده و آلودگیهای آنها پاک میشد. از روی شیرینی برخاست و لحظهای بر روی انگورها در ظرف میوه فرود آمد.
انگور له شدهای را دید و با نوک لولهای دهان خود، کمی از آن مکید. اما ادامه نداد و زود پرید. «آ آ، ظرف شکر! به به» ظرف شکر توجه او را جلب کرد. چرخی زد و روی شکرها نشست. شکر را دوست دارد اما نمیتواند دانههای شکر را بخورد. به این دلیل، ابتدا با لولهی دهان خود، دانهی شکر را خیس کرد و سپس آن را لیسید. سیر شد. پرید و از آشپرخانه بیرون رفت. به اتاق رسید. سجاد با کامپیوتر، سرگرم بازی بود و متوجهی حضور خرمگس نشد. خرمگس بالای سر او چرخی زد و نگاهی به صفحهی کامپیوتر انداخت و رفت. در اطراف اتاق گشتی زد و هیچ چیز توجه او را جلب نکرد. متوجهی پنجره شد. به سمت آن رفت. نور بیرون که از پنجره به داخل اتاق میتابید او را به خود جذب کرد.
به سمت پنجره پرواز کرد. بیرون را دید. مشتاقانه به آن سو پرید. مگسها آنجا در محوطه بودند.
خوشحال شد. فقط و فقط بیرون را میدید و متوجهی مگسها بود، که ناگهان در حین پرواز، به سختی با شیشهی پنجره برخورد کرد؛ تعادل خود را از دست داد و فرو افتاد. به خود آمد و به بالها و سر و صورتش دست کشید و دوباره پرید.
نور و محوطه و سایر مگسها. همین. با سرعت پرواز کرد تا به آنها برسد. مجدداً با شدت به شیشه برخورد کرد. دوباره افتاد. باز پرید و به سمت شیشه رفت و به قصد رسیدن به سایر مگسها، سرعت گرفت، اما به شیشه خورد و افتاد.
حالا متوجه مانعی به نام شیشه شد.
آن سوی شیشه را میدید و همین برای او کافی بود. نمیاندیشید که نمیتوان از شیشه عبور کرد. برای او فقط آن سوی شیشه مهم بود. باز هم پرید و به سمت شیشه رفت. با آن برخورد کرد و فرو افتاد.
این بار آرامتر پرواز کرد. به شیشه رسید و صورت خود را به آن چسباند و بال زنان، سعی کرد با پرواز ثابت، آن قدر با سر و صورت و پیشانی خود به شیشه فشار آورد تا مانع کنار برود. به کار خود ادامه داد. اما فایده نداشت. شیشه خیلی محکم بود. او هر بار که برمیخاست و پرواز میکرد و خود را به شیشه میکوبید، انگار میخواست با سر خود مثل مته، شیشه را سوراخ کند. اصرار او برای عبور از شیشه، موجب میشد که صدای وز وز او همه فضای اتاق را دربرگیرد. صدای وز وز او در برخورد با شیشه، سجاد را کلافه کرد. به پنجره و خرمگس نگاهی کرد و دست برد و چادر مادرش را از روی مبل برداشت و در هوا چرخاند تا خرمگس را از اتاق بیرون کند. خرمگس به آشپزخانه فرار کرد و مجدداً به اتاق بازگشت. سجاد دوباره روبروی کامپیوتر خود نشست و مشغول بازی شد. خرمگس، باز هم به سمت پنجره رفت و وز وز کنان سعی کرد شیشه را کنار بزند و از آن عبور کند. بیفایده بود. خسته شد و نشست. اما دوباره برخاست و وز وز کنان، به شیشه کوبید. سجاد که از صدای وز وز خرمگس خسته شده بود، گوشهای خود را گرفت و به ناچار گوشی را به کامپیوتر وصل کرد و آن را به روی گوشهای خود کشید، تا فقط صدای بازی کامپیوتری را بشنود و از صدای خرمگس نجات پیدا کند.
سجاد، ساعتی بعد، که بازی را تمام کرد، از جا برخاست. خمیازهای کشید و جلو پنجره رفت و از آن به بیرون نگاهی انداخت. همین که خواست برگردد، پای پنجره، جسد هلاک شدهی خرمگس را دید که به پشت افتاده بود. خرمگس، برای عبور از پنجره، راه غلطی را در پیش گرفت و این قدر اصرار کرد تا بالاخره هلاک شد. سجاد با یک دستمال کاغذی، جسد خرمگس را برداشت و به سمت سطل زباله برد. در راه با خود اندیشید: «خرمگس احمق. اگر بجای اصرار بیهوده، برای عبور از شیشه، اتاق را ترک میکرد و از در ساختمان خارج میشد و به حیاط برمیگشت، الان زنده بود.»
کسی که راه صحیح را نمیتواند انتخاب کند و همین که چشمش به چیزی افتاد، آن را خواست و بر آن اصرار کرد، حتماً هلاک میشود و میمیرد. راه رسیدن به هدف، همواره این نیست که تا از پنجره آن را در بیرون دید، به سمت آن برود، بلکه باید، اندیشید، فکر کرد، و راه حلی پیدا نمود، و از راه صحیح دور زد و به بیرون رسید.
خرمگس، هلاک شد، چون به راه خود نمیاندیشید. باید میدانست که کوتاهترین راه همیشه بهترین راه نیست.
دو مرد که با هم برادر بودند، کار و شغل خوبی داشتند. کارهای مختلفی انجام میدادند و به این دلیل، وضع زندگی آنها خوب بود.
این دو مرد، نخستین برادرها در دنیا بودند، زیرا اینها پسرهای حضرت آدم(ع) هستند. حضرت آدم(ع) نخستین انسان، و پسرهای او، نخستین فرزندان انسان، به حساب میآیند.
یکی از این دو برادر، که کار و شغل مناسبی هم داشت، تصمیم گرفت یک هدیه به خدا تقدیم کند. او میخواست از خدا سپاسگذاری کرده باشد. میخواست از خدا به خاطر همهی نعمتهایی که به او داده بود، تشکر کند. پس، یک هدیهی مناسب تهیه کرد و فرستاد. مانند این که هر کسی برای قدردانی، یک جملهی خوب به خدا میگوید، مثلاً: خدا جون، ممنونم.
یا برای این که خدا را شاد کند، کارهای خوب انجام میدهد و به دیگران کمک میکند.
این مرد هم سعی کرد، یک هدیهی مناسب به خدا بدهد یا نذر کند.
برادر او متوجه شد. چون حسود بود، فوراً تصمیم گرفت او هم یک هدیه به خدا بدهد. البته هدف او شادی و رضایت خدا نبود. برای او مهم نبود که خدا از کار او راضی باشد. فقط میخواست از این راه به خدا نشان بدهد که او سپاسگذار است، تا خدا وضع شغل و دارایی او را بهتر و بیشتر کند.
هر دو برادر، هدیهی خود را تقدیم خدا کردند. خدا که از درون قلب انسانها با خبر است، میدانست که برادر یکم قصد دارد از او به خاطر همهی نعمتها تشکر کند، اما برادر دوم حقهباز است و قصد دارد خدا را فریب دهد.
به این دلیل، خدا هدیهی برادر دوم را نپذیرفت، و در نتیجه وضع کار او بهتر نشد، زیرا او هم هدیهی نامناسبی داده بود، و هم این که قصد فریب خدا را داشت.
وقتی فهمید که خدا هدیهی برادرش را پذیرفته، از شدت حسادت بسیار عصبانی شد. به سراغ برادرش رفت و با خشم بر سر او فریاد کشید: «حالا که خدا هدیهی مرا نپذیرفت، من تو را میکشم.»
برادر او با آرامش پاسخ داد: «مقصر من نیستم. تو هدیهی خوبی نیاوردی. خدا، همه را میبیند و همهی فکرها و خیالهای ما را میبیند و همهی فکرها و خیالهای ما را میداند. خدا میدانست که تو هدیه را برای فریب او آوردهای.»
برادر حقهباز و عصبانی باز هم فریاد کشید: «اما من تو را میکشم.»
برادر آرام و مهربان پاسخ داد: «اما من تو را نمیکشم.»
برادر فریبکار، که هر لحظه بر شدت عصبانیتاش افزوده میشد، نتوانست خود را نگه دارد و در نتیجه به برادرش حمله کرد و ضربههای زیادی به او زد.
یکباره به خود آمد و متوجه شد که: «ای وای! برادرم را کشتم! حالا چه کنم؟!»
تا آن لحظه، هیچ انسانی، به دست هیچ انسان دیگری کشته نشده بود، و برای نخستین بار، کسی برادر خود را کشت.
اکنون نمیدانست، که باید چه کند! بدن خونآلود برادرش را به دوش گرفت و به راه افتاد. رفت و رفت. نمیدانست کجا برود و چه کند.
خسته شد. بدن برادرش را آرام به زمین گذاشت و خودش نیز نشست تا خستگی از تن در کند.
همچنان که از خستگی، نفس میزد، با خود میاندیشید که با بدن برادرش چه کند. در حال تفکر بود که ناگهان کلاغی را دید که فرود آمد و بر زمین نشست. قطعهای که معلوم نبود چیست، بر نوک منقارش آویزان بود. چند قدم در محوطه به این سو و آن سو رفت تا این که جای مناسبی را پیدا کرد. با پاهای خود، خاکهای آن محل را کنار زد و چالهی کوچکی کَند.
مرد قاتل، با حیرت و تعجب کلاغ را تماشا میکرد.
کلاغ، پس از این که گودال کوچک را به اندازهی کافی کند، آن قطعهای که در نوک منقار خود داشت را به درون چاله انداخت و سپس با پاهایش، روی آن را خاک ریخت. این کار را آن قدر ادامه داد، تا گودال پر شد و همهی خاکها، به چاله ریخته شدند. آنگاه چند قدم روی خاکهای گودال راه رفت تا محکم شود، و سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد.
مرد قاتل، به خود آمد و از کار کلاغ متعجب شد. به خود گفت: «اِ، من چقدر بدبختم! هم برادرم را کشتم، هم آنقدر ناتوانم که نمیدانستم باید قبری بکنم و او را در زیر خاک دفن کنم! آیا باید یک کلاغ به من یاد میداد؟!»
بدن برادرش را به دوش گرفت و رفت تا او را دفن کند.
آیا او نمیدانست که خدا میفرماید: «اگر کسی، کس دیگری را بکشد، انگار همهی انسانها را کشته است، و اگر کسی، کس دیگری را نجات دهد، انگار همهی انسانها را نجات داده است؟!»
کار بد او، که خدا را ناراحت کرد، این بود که برادرش را کشت و پس از آن، همه آموختند که یکدیگر را بکشند.
او نخستین تروریست در دنیا بود، و برادرش، نخستین شهید.
زنبور کوچک، بیحوصله و کسل، از کندو بیرون پرید و روی شاخهی درخت، در کنار زنبورهای کوچکی نشست که سخنان معلم را میشنیدند.
معلم، زنبور پیری بود که به زنبورهای کوچک، روش مکیدن شیره و شهد گلها را درس میداد.
زنبور کوچک کسل، از درس و مدرسه خسته بود. بی حوصله بود و به درس توجه نداشت.
معلم، پس از زنگ تفریح، به زنبورهای کوچک، روش تهیهی شربت عسل، با استفاده از شیرهی گیاهان را نشان داد، سپس کودکان را نصیحت کرد:
– «فرزندان من، شهد گیاهان را که مکیدید، آنها را در شکم خود، به عسل تبدیل کنید. اما همهی آن را در شکم خود نگه ندارید.»
یکی از زنبورها، که شاگرد زرنگی بود، پرسید:
– «آقا، چرا همهی عسلها را در شکم خود نگه نداریم؟! آخه گرسنه میمونیم!»
معلم گفت:
– «نه فرزندم. شما در حدی که نیاز دارید، شیرهی گیاهها و گلها را بمکید و آنها را در شکم خود به عسل تبدیل کنید. اما وقتی سیر شدید، باقی عسلها را در شانههای کندو قرار دهید، تا غذای دیگران و دارو برای بیماری کسانی باشد، که مریض هستند.»
یکی از زنبورها که ردیف آخر نشسته بود، با صدای بلند پرسید:
– «آقا، عسلی که ما در شکم خودمون میسازیم، دارو برای بیماری دیگرانه!!؟»
معلم پاسخ داد:
– «بله، جانم. درست فهمیدی. عسلی که ما زنبورها در شکم خودمون میسازیم، دوا برای درمان خیلی از بیماریهاست.»
بازهم آن زنبور ردیف آخر، با صدای بلند و از روی تعجب و رضایت پرسید:
– «واقعاً!! هه هه هه، چه جالب! باورم نمیشه!»
معلم نیز ادامه داد:
– «فرزندم، تعجب نکن. عسل، شربتی است که بسیاری از بیماریها را درمان میکند. چون ما زنبورها، شیرهی گلها را میمکیم. شیرهی گلها، سرشار از خواص دارویی است. بچهها، این را بدانید که داروها، از گیاهان ساخته میشوند. پس، وقتی ما از گیاهان استفاده میکنیم، شهد گیاهان و گلها، که در شکم ما میشود عسل نیز، همان دارو است، البته داروی شیرین، چون اغلب داروها، تلخ هستند.»
زنگ تفریح، همهی بچه زنبورها، شاد و شنگول، در اطراف مدرسهی خود، پرواز میکردند و با تعقیب یکدیگر، به تفریح میپرداختند.
اما زنبور کوچک، همچنان بیحوصله بود. روی شاخهی درخت خوابیده بود و به آسمان نگاه میکرد. او هیچ توجهی به اطرافش نداشت.
همان زنبور ردیف آخر، که از معلم پرسشهای خود را با صدای بلند میپرسید، هنگام پرواز و بازیگوشی، زنبور کوچک را دید. به او نزدیک شد و در کنار او فرود آمد و نشست.
او را هل داد و گفت:
– «هی، رفیق، چرا غمگینی؟! بلندشو بپریم.»
زنبور کوچک پاسخ داد:
– «حوصله ندارم، برو منو تنها بگذار.»
– «اِ، چرا حوصله نداری؟! ببینم! شنیدی عسل ما زنبورها، برای درمان بیماریها مفیده؟! خیلی جالبه نه!؟»
– «نه خیر. به من چه مربوطه که دیگران مریض میشن، من براشون عسل درست کنم که درمان بشند! حالا برو از اینجا، حوصلهی حرف زدن با تورو ندارم.»
آن روز گذشت. بچهها، پس از مدرسه، به کندو رفتند. مادر زنبور کوچک، کمی عسل به او داد. اما او آنقدر بیحوصله بود که اشتهای خوردن شام هم نداشت. کناری نشسته بود و حتی متوجه نشد که کی به خواب رفت.
صبح فردا، با یک صدای مهیب بیدار شد. همهی کندو به لرزه افتاده بود. ناگهان ضربهای به کندو وارد شد و همهی آن درهم شکست. زنبورها، سراسیمه و نگران، از کندوی شکسته به آسمان پریدند.
وضعیت خطرناکی بود. زنبور کوچک نیز وحشتزده به بیرون پرید. نزدیک بود که هنگام فروریختن دیوار کندو، او زیر خاکهای دیوار بماند، اما توانست با سرعت زیاد پرواز کند و سالم بماند.
در آسمان چرخی زد و از بالا وضعیت کندو را دید.
– «وای، خدایا! این یه خرسه، یه خرس گنده!»
خرس سیاه، روی پاهای خود بلند شده بود و به تنهی درخت تکیه داده، و با پنجهی سنگین دست خود، کندو را خراب کرده و عسلها را بیرون کشیده و مشغول خوردن بود.
علی، پسر مرد کشاورز، از راه رسید. او که از خانه خارج شده بود تا به مدرسهی خود در روستا برود، متوجه خرابکاری خرس سیاه شد. کولهپشتی مدرسه را از پشت خود به زمین انداخت و چوبی را از زمین برداشت. آرام آرام به خرس نزدیک شد. کمی ترسیده بود و پاهایش میلرزید. خرس مشغول خوردن عسلها بود و متوجه اطراف خود نبود. علی، از پشت به او نزدیک شد و او را صدا زد:
– «آهای، خرس گنده! اینجا، نزدیک روستا چه میکنی؟ کندوی زنبورها رو ویران کردی!؟»
– خرس برگشت و نگاهی به علی انداخت. آخرین مشت عسل را در کف پنجههایش به دهان برد و با زبانش آن را لیسید. سپس از درخت جدا شد و دستهایش را بر زمین گذاشت و به علی نزدیک شد.
علی که ترسیده بود، میدانست اگر فرار کند، حتماً خرس او را شکار میکند. نباید فرار میکرد.
با خرس درگیر شد. او با چوب بلند خود ضربه میزد و خرس با پنجههایش ضربههای چوب را رد میکرد و گام به گام به علی نزدیک میشد.
علی که در هنگام مبارزه، قدم به قدم، عقب میرفت، ناگهان با یک ضربهی پنجهی خرس سیاه، چوب دستی خود را از دست داد، و خرس در ضربهی بعدی، با پنجهی خود، او را به زمین زد و بدنش را زخمی کرد.
در این هنگام، زنبورهای سرباز و کارگر، دسته دسته به خرس حمله کردند و بینی او را نیش زدند. بینی خرسها، مو ندارد، و تنها جایی است که اگر زنبورها به آن حمله کنند، خرس نمیتواند از خود دفاع کند.
خرس سیاه، دیوانهوار از ترس نیش زنبورها، دستش را بر روی بینی گذاشته بود و با دست دیگر زنبورهای مهاجم را دور میکرد. اما فایده نداشت. پس مجبور به فرار شد. او هیکل سنگین خود را تکان داد و به سمت کوهستان گریخت.
زنبورهای سرباز تا آماده شوند و به جنگ خرس بیایند، او کندو را ویران کرده و عسلها را خورد. علی هم که از راه رسید فقط توانست خرس را سرگرم کند تا او بقیهی کندو را ویران نکند و ملکهی زنبورها را نکشد. اما او اکنون زخمی شده و خون زیادی از او میرفت.
زنبور کوچک، که از بالا شاهد این مبارزه بود، خیلی برای علی نگران شد. علی برای حفظ کندوی آنها با خرس مبارزه کرد.
مردم روستا آمدند و بدن مجروح علی را به خانهی آنها بردند. پزشک روستا، زخمهای او را بست و به پدر علی گفت که باید به علی هر روز عسل بدهند چون داروی تقویت علی، عسل است.
زنبور کوچک که همراه تعداد دیگری از بچه زنبورها تا خانهی علی پرواز کرده بودند، وقتی حرفهای پزشک را به پدر علی شنیدند، همه به سمت کندو پرواز کردند. در درختی که روی شاخههای آن کندو قرار داشت، زنبورهای کارگر مشغول کار بودند تا مجدداً کندو را بسازند. تعدادی از زنبورها نیز مراقب زنبور ملکه بودند.
بچه زنبورها، معلم را دیدند. به سمت او پرواز کردند و نزد او روی شاخه نشستند.
– «سلام آقای معلم.»
– «سلام بچهها. خدا رو شکر که شما سالم هستید. خیال کردم که هنگام خراب کردن کندو توسط خرس سیاه، شما کشته شدهاید.»
– «نه آقا. ما همراه مردم که بدن علی رو به خونه اونا بردن، پرواز کردیم و به خونهی او رفتیم. آقا، علی هنوز بیهوشه. دکتر به پدر علی گفت که او هر روز باید شربت عسل بخوره تا حال او خوب بشه.»
– «قبلاً که گفتم. عسل برای بسیاری از بیماریها خوبه. اما بچهها، خودتون که وضع کندو را دیدید. خرس سیاه، همهی عسلها را خورد. تا کندو درست نشه، ما نمیتونیم عسل تولید کنیم، چون کارگرها سرگم ساختن کندو هستند، کسی نیست که به سراغ گلها بره تا عسل بسازه.»
همهی زنبورهای کوچک به فکر فرو رفتند. همه مأیوس شدند. خیلی دوست داشتند که عسل داشتند و به خانهی علی میبردند. اما متوجه تخریب کندو و از بین رفتن عسلها نبودند. چند لحظه همه ساکت شدند. همه در حال فکر کردن بودند. ناگهان زنبور کوچک فریاد زد:
– «پیدا کردم! یه راه حل خوب!»
معلم پرسید:
– «چه راه حلی فرزندم؟»
او پاسخ داد:
– «آقا، ما بچهها، میریم به باغ گل، و شهد گلها رو میمکیم و عسل تولید میکنیم!»
– «آفرین. فکر خوبیه. بالاخره یه روزی شما باید عسل تولید کنید. چه روزی بهتر از امروز که علی به عسل نیاز داره! برید بچهها، برید.»
همهی بچه زنبورها پریدند و در آسمان به سمت باغ گلها، پرواز کردند. زنبور کوچک احساس بیحوصله بودن نداشت. او که دید علی برای نجات کندو و زنبورها جان خودش را به خطر انداخت، با خود اندیشید که باید برای درمان بیماری او کاری کند، کار او تولید عسل است.
حالا او انگیزه داشت. حالا او عمل میکرد. او دیگر فقط به فکر خود نبود، و عسل را غذای خود نمیدانست. عسل او، بیماری مردم را درمان میکرد. او از این که در درمان بیماری مردم مؤثر بود، احساس شادی و خوشحالی میکرد.
عنکبوت کوچک، که از مادرش جدا شده و از این پس باید به تنهایی زندگی کند، به راه افتاد و از تنهی درختی بالا رفت. به شاخهای رسید و تصمیم گرفت که در آنجا برای خود خانهای بسازد.
همچون مادرش، که با تارهای ابریشمی خود، خانه میساخت، او نیز دو برگ را انتخاب کرد و با تارهای خود، بین آن دو برگ، یک خانهی کوچک ساخت.
او از ساختن خانه خسته شده بود، و چون گرسنه بود، کنار خانهی تارکشی شدهی خود نشست تا شاید یک مگسی به آن تارها بچسبد و عنکبوت، آن را برای ناهار بخورد.
اما چند دقیقه از استراحت و انتظار او که گذشت، یک باد ملایم وزید و موجب شد که آن دو برگ تکان بخورند و با تکان خوردن دو برگی که خانهی عنکبوت در بین آنها ساخته شده بود، همهی تارهای خانهی او در هم ریختند و به هم چسبیدند.
عنکبوت کوچک خیلی ناراحت شد، چون خانهی اوخراب شد.
ناچار، از درخت پایین آمد و از محوطهی باغ خارج شد و به ساختمان مرد چوپان رسید. مرد چوپان برای نگهداری گوسفندهای خود، یک طویلهی بزرگ ساخته بود. عنکبوت با خوشحالی وارد شد، و از دیوار طویله بالا رفت و در گوشهی دیوار، محلی را انتخاب کرد و با تلاش زیاد، خانهای ساخت. این بار مطمئن بود که تارهای خود را در جای محکمی نصب کرده است که مانند آن دو برگ درخت، لرزان و سست نیست. خیلی خسته و گرسنه بود. کناری نشست تا استراحت کند. مگسی وز وز کنان پرید و چرخید و به تارهای خانهی عنکبوت نزدیک شد و بر آن نشست. اما متوجه شد که اسیر شده است. هر چه تقلا کرد، نتوانست نجات پیدا کند. عنکبوت کوچک به او نزدیک شد. این شکار اول او بود. با سختی مگس را گرفت.
خب! حالا گرسنگی او با خوردن مگس رفع شد. بعد از غذا، مایل بود که استراحت کند. آرام آرام خوابید. او که مشغول چرت زدن بود متوجهی خطر نشد. یکباره احساس کرد که زلزله شده است.
اطرافش را نگاه کرد و هراسان شد. خیلی ترسید. آنچه دید خیلی وحشتناک بود: یک بزغالهی جوان، با شاخهای کوچکاش، در کنج دیوار تلاش میکرد که تارهای خانهی عنکبوت را پاره کند. بالاخره آنقدر به بالا پرید تا سرش به تارها رسید و با شاخهایش، آنها را چید. کل خانهی سست عنکبوت، ویران شد و به شاخهای بزغالهی بازیگوش چسبید. عنکبوت به بالا پرتاب شد و روی پشت بزغاله افتاد و از آنجا به زمین غلتید.
سراسیمه شروع به دویدن کرد تا جانش را نجات دهد.
از طویله خارج شد و از کنار دیوار به دویدن خود ادامه داد. خسته و ترسیده، به در خانهی مرد چوپان رسید. وارد شد. از طویله تمییزتر بود. همه چیز مرتب بود. نور زیادی وجود داشت. از همه مهمتر اینکه، هیچ گوسفند و بره و بزغالهای نبود که برای تفریح خود با شاخهایش تارهای خانهی او را پاره کند.
کنج دیواری را انتخاب کرد و بالا رفت. برای اطمینان، از گوشهی دیوار آنقدر بالا رفت تا به سقف رسید. زیر سقف، در کنج دیوار، با تارهای خود، یک خانهی پهن و بزرگ ساخت. دیوارها و سقف، تکیهگاه محکمی برای تارهای خانهی او بودند.
پس از ساختن خانه، از خستگی زیاد، خوابید. معلوم نبود چقدر خوابیدن او طول کشید، اما وقتی بیدار شد، هیچ احساس خستگی نداشت. شاداب و سرحال به تارها نگاه کرد شاید مگسی در آن گیر افتاده باشد. اما هیچ شکاری نبود. اطراف را نگاه کرد. خانهی مرد چوپان تمییز بود، و در مکانهای پاکیزه، مگسها حضور ندارند. نگران شد. در این فکر بود که ناگهان پسر مرد چوپان وارد خانه شد. با عجله به انتهای اتاق رفت و عصای پدربزرگش را برداشت و به سمت در دوید: ظاهراً خیلی عجله داشت. شاید پدربزرگ منتظر بود تا او عصا را برایش ببرد!
عنکبوت از بالا او را نگاه میکرد. ناگهان پسرک، تارهای خانهی عنکبوت را دید. تعجب کرد، زیرا این تارها، صبح روی دیوار خانهی آنها نبود.
عصای پدربزرگ را که در دست داشت، بلند کرد و به سمت خانهی عنکبوت دراز نمود. عنکبوت نوجوان ترسید، آنقدر که حتی نمیتوانست نفس بکشد! عصا به تارها رسید و با یک ضربه، کل خانهی عنکبوت ویران شد. عنکبوت خود را به دیوار رساند و از آن به سمت پایین دوید. به کف خانه رسید، و تمام سطح آن را دوید. از لای در خارج شد و بیهدف به دویدن خود ادامه داد و سعی نمود که در لای علفهای باغچه، از دید پسرک پنهان شود. جملهای که پسرک، هنگام خراب کردن خانهی او با صدای بلند گفت، عنکبوت را به فکر واداشت.
پسرک وقتی با عصای پدربزرگش خانهی عنکبوت را ویران کرد این جمله را با صدای بلند، با خود گفت: «اِهِه! خونهی عنکبوت چه خونهی سستییه! من وقتی که خواستم خونه بسازم، حتماً خونهی محکمی خواهم ساخت.»
آفتابپرست چاق و تنبلی، به آرامی بر روی شاخهی درختی به جلو حرکت میکرد. او سالهاست که در این جنگل کمین میکند و حشرات و جانوران کوچک را با زبان چسبناک و بلند خود، شکار میکند.
او که خیلی تنبل و کند است، در محل شکار کمین میکند و برای اینکه جانوران کوچک، متوجهی او نشوند، خود را به رنگ همان محل درمیآورد؛ اگر محل با برگهای سبز پوشیده باشد، او خود را به رنگ سبز درمیآورد، اگر روی زمین باشد و اطراف او در سطح زمین از خاک پوشیده باشد، آفتابپرست پوست خود را به رنگ خاک درمیآورد. خلاصه، محیط هر رنگی داشته باشد، آفتاب پرست خود را به آن رنگ درمیآورد تا همرنگ محل شکار شود.
عیب او این است که همه جا را محل شکار و شکارگاه میبیند. درنتیجه، مجبور است که خود را به رنگ آن محل درآورد.
چشمهای او در دو طرف سرش هر یک به سویی میچرخند. این توانایی، موجب شده که دید وسیعی داشته باشد و حتی پشت سرش را هم ببیند. برای جانور تنبلی مانند او، چنین چشمهایی ضروری است.
این حیوان بیرنگ، که نمیتوان گفت رنگ واقعی او چیست، اما همه رنگ است و به هر رنگی درمیآید، هیچگاه متوجه آن عیب بزرگ، یعنی رنگ عوض کردن خود نشد. برعکس، او خیال میکرد خیلی زرنگ و با هوش و با تجربه است که میتواند به هر رنگ درآید و در هر شرایط، موجودات کوچک را شکار کند و آنها را بخورد. از پرخوری و تنبلی، بدنش چاق و بدریخت شده است.
امروز با همین غرور و خیال زرنگی، در روی شاخه، آرام و راحت، به جلو حرکت میکرد. اطراف را نگاه میکرد تا محل مناسبی را برای کمین انتخاب کند. او همیشه پس از انتخاب محل مناسب کمین، در آنجا مینشست و سپس خود را به رنگ آن محل درمیآورد. مهم نبود که رنگ آن محل چه باشد، آفتابپرست خیلی زود به همان رنگ درمیآمد. پس از آن، بیحرکت منتظر میماند تا حشره یا جانور کوچکی در آن نزدیکی پیدا شود، و یکباره زبان بلند آفتابپرست از دهانش خارج شده و به سمت آن زنبور، پروانه و یا ملخ، پرتاب میشد و به آن میچسبید.
وقتی آفتابپرست زبانش را جمع میکرد و به دهان باز میگرداند، همراه آن، شکار نیز وارد دهان او میشد. آخرین کار او این بود که شکار را ببلعد.
امروز نیز در حال جستوجوی مکان مناسب برای کمین بود. چند محل را دیده بود، اما آنجاها مناسب نبودند.
«آ … پیدا کردم! چه محل خوبی! اینجا مکان مناسب امروز من برای شکاره. بهبه! با این وضعیت رنگارنگ این محل، و بوهای خوب، زنبورها و پروانهها به این جا میآن و من اونارو شکار میکنم. جانمی جان! امروز چه ناهار خوشمزهای میخورم!»
آفتابپرست، محل کمین را انتخاب کرد. به وسیلهی دم بلندش به دور شاخه پیچید، از آن شاخه آویزان شد و آرام بر سطح این گیاه بزرگ قدم گذاشت و روی آن ایستاد.
«چه گیاه بزرگی! سطح برگهای اون اندازه یک طشته. عجب! من تا حالا چنین گیاهی ندیدم! اما مهم نیست. مهم اینه که بوی این گیاه بزرگ و رنگهای اون، زنبورها و پروانهها و ملخها را به خود جلب میکنه. حالا بهتره خودم رو به رنگ این گیاه گنده درآرم.»
او مشغول تغییر رنگ شد. کمکم رنگ او داشت تغییر میکرد، اما احساس کرد وضعیت اطراف او غیر عادی است. نفساش بند آمد. ضربان قلبش تندتر شد.
«وای! اینجا چرا این جوریه؟!»
گیاه بزرگ در حال جمع شدن بود. آفتاب پرست مغرور و تنبل تازه متوجه شد که روی برگهای پهن یک گیاه گوشتخوار نشسته است. این گیاه، برگهای خود را باز میکند و وقتی حیوانی روی آنها نشست، برگهایش را جمع میکند و او را درون غنچهی خودش خفه کرده و میبلعد.
«ای … لعنتی! این گیاه گوشت خواره! چی بود اسمش؟ آتیلا! آتیلای لعنتی منو ول کن!»
فایده نداشت. گیاه گوشتخوار، آفتابپرست را در برگهای خود گرفت و هر یک از گلبرگها به سمت داخل جمع شدند. او گیر افتاده بود. آنقدر او را فشردند، تا له شد. آخرین قسمت بدن آفتابپرست، سرش بود که دیده میشد، اما آن نیز بلعیده شد. گیاه غول پیکر، که از آفتابپرست زرنگتر بود، برای شکارچی کمین کننده، کمین زد و او را بلعید.
آفتابپرست، هیچگاه متوجه نشد که عیب بزرگ او، یعنی رنگ عوض کردنش، در عاقبت موجب مرگ او میشود.
یک صدف زیبا، نزدیک یک کشتی غرق شده در کف دریا نشسته بود. این کشتی، از سالهای قبل اینجا بود و بدنهاش از صدفهایی که به او چسبیده بودند، پر شده بود.
این صدف، هنوز کوچیک بود و نمیدونست که نباید روی شنهای کف دریا بنشینه. البته به او گفته بودند، اما او توجه نکرده بود.
مدتی گذشت و صدف کوچولو که بیکار نشسته بود، حوصلهاش سر رفت.
خمیازهای کشید و دهانش باز شد. موقعی که خمیازهاش تمام شد و دهانش را بست، ناگهان احساس کرد یه چیز سختی وارد دهانش شد و توی کفهی پائینی او نشست.
درست فهمیده بود، یه سنگ کوچیک خاکستری بود، که جریان آب، اونو وارد کفههای صدف کرده بود. او اگه کف دریا نمینشست، جریان آب، این سنگ رو از کف دریا، به حرکت درنمیآورد و ناگهان اونو وارد کفههای صدف نمیکرد.
صدف کوچیک، حالا دوتا مشکل داشت: یکی اینکه با این سنگ، که وارد کفههای او شده بود، چه طور باید حرکت کنه؟! آخه، این سنگ، برای حیوون دریایی کوچیکی مانند این صدف، یه مزاحم بود.
مشکل دوم او بدتر بود: چون گوشت بدن صدف، ژلهای و نرمه، ورود این سنگ مزاحم، میتونه به بدن او صدمه بزنه و اونو مریض کنه یا حتی اونو بکشه!
خیلی ترسید. حالا با این سنگ چه کار کنه؟ چطور اونو از داخل کفههای خودش بیرون کنه؟
نمیتونست فریاد بزنه و از کسی کمک بخواد؛ فایده نداشت.
اما بالاخره فکر کرد که با ترسیدن، نجات پیدا نمیکنه، باید یه راهی پیدا کنه تا خطر این سنگ رو کم کنه.
به خودش گفت: حالا که نمیشه این سنگ رو بیرون کنم، پس بهتره اونو شستوشو کنم که بدنهی کثیف اون، به بدن حساس من صدمه نزنه.
صدف تا این راهحل رو پیدا کرد، از روغن درون خودش به سنگ خاکستری پاشید.
سنگ تمیز شد، اما صدف به کارش ادامه داد، و اینقدر از مایع روغنی بدن خودش به سنگ مزاحم پاشید که خسته شد و به حال خواب افتاد. او آرام به خواب رفت.
* * * * *
بعد از اینکه از خواب بیدار شد، گیج و خوابآلود بود. به یاد نمیآورد که مشغول چه کاری بود که خسته شد و به خواب رفت. ناگهان یه چیز عجیب داخل کفهی خودش دید: یه گوی سفید! نه نه! به رنگ سفید شیری.
این چیه؟! چه قشنگه! اِ آره این یه مرواریده! مروارید کوچولو، مثل یه گلوله یا تیلهی درخشان، که خیلی زیبا بود.
صدف، همهی ماجرا رو به یاد آورد: یه سنگ وارد کفهی او شد، او هم مجبور شد از مادهی روغنی خودش به اون بپاشه تا شسته بشه.
حالا فهمید چه اتفاقی افتاده: این مروارید، همون سنگه! اما چهطور از یه سنگ بدقیافه، به یه مروارید زیبا تبدیل شده؟! آره، درست فهمید. از روغنی که به اون سنگ پاشید، اون سنگ رو گرد و صاف کرد، و رنگ اونو سفید شیری کرد: چهقدر میدرخشید و چهقدر زیبا بود! دیگه این سنگ که حالا تبدیل به یک مروارید شده بود، بدن لزج و حساس صدف را آزار نمیداد و مزاحم نبود.
صدف دیگه از او نمیترسید. حالا داخل کفهی خودش، یه دوست خوب و زیبا داشت که همدم و همنشین او بود.
حالا او میدونست که هر سنگی که دشمن اوست و وارد کفهی او میشه، اون میتونه تبدیلاش کنه به یک مروارید: مرواریدی که بعداً بچههای آدمها اونو به عنوان هدیهی جشن تولد یا روز مادر، برای مادرشون میخرند، و وقتی که مادرا اون مروارید رو تو گردنبندشون قرار میدن، گردنبندشون خیلی زیبا میشه.
آیا مادرها میدونند که این مرواریدی که برای روز مادر هدیه گرفتن، چهطور ساخته شده؟! آیا میدونند که یه صدف زیبا، تلاش کرد تا اون سنگ بیارزش و زشت رو تبدیل به یک مروارید زیبا کنه؟! نمیدونم! شاید!
[nbox type=”success”] عنوان درس: آيتشناسی شمارهی جلسه: 2 تاريخ: 26 مهر 1390 [/nbox]آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا میخورد، سیر نمیشد. هر وقت به او نگاه میکردی، میدیدی که تند و تند داره غذا میخوره! هر که به او نگاه میکرد، فکر میکرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگها رو میخوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درختهاست. او با دستها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه میره و از لبههای اون شروع به خوردن میکنه تا اون برگ تموم بشه. بعد میره سراغ یه برگ دیگه.
آرزو، فقط به برگ بزرگی میچسبید و به خوردن مشغول میشد: انگار دیگه هیچ کاری نداره!
اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی میخواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن!
حالا این کرم زیبا، میخواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟!
برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم میشد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید میکرد؟ تصمیم خودش رو گرفت:
این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا بالاخره مهم شد. معروف شد. همه میشناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود.
اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو میگرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمیگذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم میدونست. اتفاقی که افتاد این بود که یکی یکی دوستاش و بقیهی مردم از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمیشد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود: پیلهی غرور به خاطر مهم بودن و معروف بودن خودش.
او زیبا، پرقدرت و قوی، پولدار، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیلهی خود دوستی و خود خواهی دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود.
بالاخره از این وضعیت زندان خود دوستی، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت.
تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش پیلهی خودخواهی بود رو باید میشکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودشم باید اونو پاره میکرد.
خب! این کار و کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور میزد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا میتونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بالهای قشنگی! کی بال درآورد؟ نمیدونست. اما میدونست که حالا دیگه آزاد شده و میتونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمیدید. حالا پرواز میکرد. پرید و رفت روی گلزار. روی همهی گلها پرواز کرد. از بالا همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد.
فریاد زد: خداجون، ممنونم! میتونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم.
عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی میتونه دور یه نور پرواز کنه.
یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک میشد، او توی تاریکی میموند.
یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز میکنه و شبهای تاریک میتونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، میپرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.
[nbox type=”success”] عنوان درس: آيتشناسی شمارهی جلسه: 1 تاريخ: 6 مهر 1390 [/nbox]دانلود
حجم:205 مگابایت
سرمایهی ایمان، زیربناییترین سرمایهی انسانی است. سرمایهی مادی، سرمایهی علمی، سرمایهی اجتماعی و هر نوع سرمایهی دیگر باید مبتنی بر سرمایهی ایمان باشند. بر این اساس، تصمیمسازی و اتخاذ استراتژی در هر حوزهای باید مبتنی بر جهتگیری ایمانی صورت بپذیرد و معطوف به افزایش سرمایهی ایمان باشد. از این منظر، تربیت تصمیمسازان و استراتژیستهای آینده منوط به نهادینه شدن ایمان در ایشان است. بنابراین، ضروری است از کودکی تربیت ایمانی در فرد آغاز شود، چرا که پایههای ایمان در قلب، از کودکی شکل میگیرد.
ایمان به هفت حوزه تعلق میگیرد که هفت ستون ایمان در قلب انسان مؤمن است: ایمان به خدا، ایمان به غیب، ایمان به آخرت، ایمان به انبیاء، ایمان به کتاب، ایمان به ملائکه، و هفتمین متعلق که ایمان به آیات الهی است. در ایمان به آیات الهی، سویهی نگاه، از توجهِ صرف به خود پدیده، معطوف به جهتی میشود که به آن رهنمون است. آیت، علامت حبس شده در شیئ است. انسان مؤمن، در هر پدیده، نشانیای را جست و جو میکند که خداوند رحمن در آن قرار داده است. قرآن کریم ضمن بیان هر پدیده، داستان، و واقعهای تأکید بر توجه به آیت قرار داده شده در آن میکند: «إنّ فِی ذَلِکَ لَآیَه»، «إِنَّ فِي ذلِكُمْ لَآياتٍ»، «وَ فىِ الْأَرْضِ ءَايَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ، وَ فىِ أنفُسِكمُْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ (الذاریات، 20 و 21)»
حال، در شرایطی که کودک در مراحل ابتدایی شناخت پدیدههای پیرامون خود است، برتافتن جهتدار بودن هر پدیده امکانپذیرتر است. سادهترین، زود فهمترین، و ملموسترین متعلقِ ایمان به ویژه برای کودکان، ایمان به آیات الهی است. به این ترتیب، رویکرد آیتمدار، رویکرد ابتدایی در تربیت کودکان استراتژیست است.
□ مقدمـه
تأکید بر ضرورت تصمیمسازی و تمایز آن از تصمیمگیری، و دانش آن یعنی استراتژی.
□ مبحث نخست
حقیقت و معرفت طبیعی نسبت به یک پدیده.
□ مبحث دوم
آیت آن پدیده.
* مرحلهی ارائهی داستان
حکمت آن پدیده.
□ مبحث سوم
عبرت از آن پدیده.
□ مؤخـره
تمرین و پرسش و پاسخ.
The post رویکرد آيتمدار در تربیت کودکان استراتژیست first appeared on استاد حسن عباسی.]]>