هر واحد انسانی، واجد قلب است و در «شغاف»[1] خود حب و بغض را رقم میزند پس همهی انسانها، ولایتِ کسی یا چیزی که حب او را در دل دارند، بر خود پذیرفتهاند. برخلاف فهم عمومی از ولایت که تنها عدهای خاص از افراد حزب اللهی را ولایتپذیر میشناسند، دامنهی ولایت بسیار گسترده است. جامعهی ولایی جامعهای است که حب و بغضها در آن غلیان بسیار زیادی دارد؛ علیرغم آن که جهت برخی ولایتها غلط است اما همه به واسطهی حبی که در درون خود دارند، ولایتپذیر هستند. روشِ ولایت، حب و بغض است و شیطان که یک متدولوژیست است، با سوار شدن بر این روش، تنها مصادیق حب و بغض را جابجا کرده و ولایت خود را بر افراد حاکم میسازد. ولایتی که انسان بر خود میپذیرد، مقصد او را روشن میکند. اگر انتخاب ما برای مقصد، نور باشد، مطابق آیات مشهور به آیة الکرسی طی این مسیر تنها با ولایت الله امکانپذیر است؛ و اگر مقصد ما ظلمات باشد، هر طاغوتی میتواند «ولی» ما باشد.
فطرت انسانی، همچون سیستمعامل (با ظرفیتهایی که یک سیستمعامل رایانه دارد،) در انسان نهاده شده است. آیت مؤلفههای فطری درون انسان، قطبنما است. هر گزارهی فطری، همچون قطبنما قابلیت دو وجهی دارد. زمانی که یک سوی عقربهی قطبنما به سمت شمال مغناطیسی قرار گرفت، قطعاً سوی دیگر آن به سمت جنوب مغناطیسی است. عبادت (یعنی نیاز به پرستش معبود،) یک نیاز فطری است. اگر مرکز قطبنما را عبادت درنظر بگیریم، عقربههای آن، دو جهت عبادت یعنی عبادت خدا و عبادت غیر را نشان میدهند؛ اگر به سمت هر یک از این دو سو متمایل بشویم، در جهت عکس دیگری عمل نمودیم. نوسان و لرزش عقربههای قطبنما در میدان مغناطیسی، آیت و نمود حالات متغیر انسان مابین این دوقطب است.
ولایت نیز دیگر ظرفیت فطری انسان است. انسانها از لحظهی تولد تا مرگ، ولایتپذیر هستند. هیچکسی نیست که در طول شبانهروز کسی یا چیزی را نپرستد. هرگاه کسی منقطع از پرستش شد، خود را میکشد. بسیاری از کسانی که دست به خودکشی میزنند، به این علت است که کسی را ندارند تا او را بپرستند. به همین صورت، کسی هم نیست که در طول شبانه روز ولایتپذیر نباشد. اما مسألهی اساسی این است که ولایت، به چه کسی یا چه چیزی تعلق میگیرد.
موتور محرک ساخت اجتماع، عشق و نفرت است
آن چه که انسان را مبعوث کرده و برمیانگیزاند، یعنی نیروی محرکی که جنبهی مادی ندارد، حب و محبت، بغض، کینه و نفرت است. شغاف وجود انسان ظرفیتی به مثابه آیینه است؛ تصویر خوبی یا بدی دیگران درون آیینهی وجود ما میافتد و به نسبت آن، محبت یا بغض در درون ما زاده شده و تکثیر میشود. ظرفیت شغاف انسان ماهیتی مؤنث دارد که همچون رحِم، محبت و عشق در آن زائیده میشود. اگر رحمِ وجود انسان -در قلب او- سترون بوده و محصولی نداشته باشد، (نتواند حب و بغض بورزد) چنین فردی دیگر انسان نیست. انسگیرندگی انسان با اشیاء یا با کسان، حاصل محبت است. جایی که انسان حب میورزد، ولایت را صورت میدهد و جایی که او بغض میورزد، برائت میجوید. ما اشیاء و پدیدههایی که به آن حب میورزیم و آن چه را که دوست میداریم، کنار خود جمع میکنیم. (از این منظر، همهی ما دارای کلکسیون یا مجموعهای از اشیاء یا افراد هستیم) و به همین نسبت آن چه را که از آن انزجار داریم را از خود دور میسازیم. زندگی شخصی و جمعی ما حول محور این حب و بغضها میچرخد. زمانی که به پدیدهای حب ورزیدیم، از این زمان به بعد ما همان حب هستیم؛ در اثر این حب و بغض ما کامل و جامع میشویم. هر حب و بغضی ممدوح نیست؛ شیطان بر ظرفیت حب و بغض ورزی انسان سوار شده و مصادیق آن را با پوشانیدن لباس حق بر باطل، جابجا میکند. نظام اجتماعی امروز بشر مشحون از حب و بغضهایی است که سر جای خود نبودهاند.
مهمترین کارکرد انسان، حب و بغضی است که او تولید میکند. قلب ما مرتباً در حال دلسپاری به دنیا، پست و مقام، افراد و اشیاء مختلف و پذیرش ولایت آنها است. یکی از سرگشتگیهای انسانهای این است که در طول زندگی خود پدیدهی لایقی را نمییابند تا به آن دل ببندند؛ بسیاری از افرادی که دچار این حیرت و وابستگی شدهاند، امکان نجات ندارند یعنی دل میسپارند اما هرگز متوجه نمیشوند ولایت آن چه را که پذیرفتهاند، لایق نیست. هر یک از گزارههای دنیوی (از درون خودمان تا اشیاء بیرونی) طاغوت هستند؛ زمانی که به دنیا حب بورزیم، ولایت طاغوت را پذیرفتیم. لذا ساربان و قافلهسالار ما طاغوت است که ما را به ظلمات رهنمون میشود. این فرآیند در جهت مخالف خود، ولایت الله است که ما را به مقصد نور رهنمون میسازد. در این روند، میخواهیم از درون قلب و شغاف انسان آغاز کرده و با معماری و تنظیم حب و بغض (به چه کسی یا چه چیزی، تا چه حد حب و بغض بورزیم.) «ولی» خود را معلوم کرده و به زندگی و جامعهی نورانی که جامعهی آرمانی موردنظر اسلام است، دست یابیم. بشر در تمام طول تاریخ به دنبال دستیابی به نور بوده است اما هنر شیطان این بود که بر باطل، لباس حق پوشانید و فضایی ترسیم کرد که نور جعلی به جای نور حقیقی دیده بشود. زرق و برق زندگی مادی، طاغوتی را رقم میزند که زندگی شخصی و جامعه را ظلمانی خواهد کرد.
مقصد ما نور است
وقوع انقلاب فرهنگی اصلی در انقلاب اسلامی، انقلاب پارادایمی است؛ دههی اول انقلاب اسلامی، پارادایم نفی شرق (سوسیالیسم) و غرب (لیبرالیسم) بود (معلوم مینمود که ما چه چیزی نیستیم.) که از این مرحله گذر کرده و به پارادایم حیرتِ سنت و مدرنیسم رسیدیم؛ در دههی دوم نفی نکردیم، بلکه خواستیم تا آن چه را که هستیم روشن کنیم اما جمعِ بین سنت و مدرنیسم، نتیجهای جز سرگشتگی در پی نداشت. دههی سوم دههی تفکیک پارادایم تئوئیسم (خداگرا) و امانیسم (بشرگرا) بود؛ امانیسم، پذیرش و برتافتن اصالت انسان است به طوری که همه چیز با بشر تعریف میشود. در مقابل آن، اصالت خدا است به این معنا که همه چیز بر مدار خدا تعریف میشود. در دههی چهارم به کمال پارادایمی در انقلاب اسلامی دست یافتیم؛ که تبیین و تدقیق مقصد، در یک سو نور و در سوی دیگر ظلمات است؛ نیل به نور، با ولایت الله محقق میشود و نیل به ظلمات با ولایت طاغوت برقرار میشود.
خاستگاه ولایت در انسان
انسانها ولایت طاغوت (شیطان، گزارههای دنیوی و…) را با جهل خود میپذیرند. همچنین ولایت طاغوت در تبعیت از هوای نفس خود یا هوای نفس دیگران بر ما مستولی میشود؛ قرآن کریم در آیاتی چند، صراحتاً به پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) میفرماید: «…ولا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ»[2] از هوای نفس دیگران پیروی نکن. حب دنیا با هفت گزارهای که در روایات آمده است ( حب دنیا، حب ثروت، حب راحتی، حب زنان، حب کلام، حب ریاست، حب علو، ) نیز خاستگاه ولایت طاغوت است. فرد راحتطلب که به خاطر آرمانهای خود سختیها را به جان نمیخرد، به فرصت طلبی درمیافتد که زمینهی پذیرش ولایت طاغوت است. ولایت طاغوت، ما را به ظلمات نفسانی خودمان میبرد. در نقطهی مقابل نیز، انسانها، ولایت الله را با یقین حاصل از عقل میپذیرند. ولایت الله حاصل تقوا (خویشتنپایی) و حیا (یعنی خود را در محضر خدا ببینیم و آن چه را که او نمیپسندد، انجام ندهیم) است. اگر طول شبانهروز به این بیندیشیم که معادی پیشرو داریم، مرگاندیشی و معادباوری زمینهای فراهم میسازد که عاقبتاندیش و عقبانگر باشیم که: «وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ»
هرگاه حب و بغض انسان معطوف به دنیا شد، که: «حُبُّ الدنیا رَأسُ کلّ خطیئهٍ»[3] این خطاها خود را در نظام اجتماعی نشان میدهند؛ کسانی که میخواهند اقتدار خود و فاشیسم (فاشیسم نازیسیتی، مارکسیستی یا لیبرالیستی) را بر بشریت حاکم کنند، به حبهای مذموم دامن میزنند. در این صورت افراد در جوامع بشری آرام آرام زمینهی پذیرش نظام توتالیتر(که تمامیت خواهی، انحصارطلبی و اقتدارگرایی حاصل از یک سیستم توتاریتر است) یا آتوریتی (یعنی اصالت فردی که کارکرد آتوریتی دارد) را بدست میآورند. برای نمونه، حب الراحت، یکی از ابعاد هفتگانهی حبالدنیا است؛ بانکها، راحتطلبی را با ترویج فرهنگ مرکانتینیستی و بورژوایی را رقم میزنند تا افراد به معیارهای بانک (که مبتنی بر نظام ربوی یهودی بوده و زمینهی جنگ با خدا است) تن در دهند. زمانی که لقمهی حرام بانک در جان انسان نشست، آرام آرام شهوت افراد بروز پیدا میکند. روابط فسادآلود اقتصادی، به روابط فسادآلود اخلاقی و سپس به روابط فسادآلود سیاسی و اداری منتج شده و نظام اجتماعی فاسدی را برجای میگذارد. چنین سیستمی، ولایت نظام مالی و ولایت الیگارشی را بر بشر مستولی میکند و همچون یک ویروس و قانقاریای سیستمی، بشریت را متلاشی میکند. شکلگیری فاشیسم در یک جامعه، معلولِ انحراف محبت افراد به حوزههای گوناگون است.
سیاست یا ولایت؛ مسأله این است
امام، همچون کعبه است که حجاج به سوی آن میروند؛ ولایت الله (که خاستگاه آن یقینِ حاصل از تقوا، تقوا، حیا و عقبانگریست) به پذیرش امامت منتج میشود و از این طریق زمینهی نجات را فراهم میکند. زمانی که حب یک امام به دل مأمومین او بنشیند و با برتافتن این حب، ولایت او را بر خود بپذیرند، جامعهی متعالی شکل میگیرد. مفهوم «سیاست» در قرآن کریم، نیامده و بر این اساس علوم سیاسی در اسلام محلی از اعراب ندارد. اما در تلقی قرآنی «ولایت» جای سیاست آمده است. امام خامنهای در سال 79 فرمودند: «سیاست و حکومت در عرف اسلام ولایت است…ولایت صرفاً فرمانروایی نیست بلکه نفوذ در قلبها و سیادت بر ذهنها است.»[4] مطابق آن چه از قرآن کریم برمیآید، حاکمی که سیّاس است و سیاست را رقم میزند، کسی است که آحاد یک جامعه را از مبدإ ظلمات به مبدإ نور یا بلعکس میبرد. انسانها بسته به آن که کافر یا مؤمن باشند، ولایت طاغوت یا ولایت الله (ولایت الله شامل ولایتهای چهارگانهی الله، رسول الله(ص)، ائمه(ع) و ولی فقیه است) را بر خود مستولی کردهاند.
این متن برگرفته از جلسه 200 و جلسه 239 کلبه کرامت است. برای مطالعه بیشتر به سرفصل رویکرد ولایتمدار از مجموعه سرفصلهای کلبه کرامت مراجعه نمایید.
[1] – شغاف یکی از ابعاد چهارگانهی وجود انسان است که تنها یکبار در قرآن کریم آمده است: «قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا» عشق یوسف، دل زلیخا را ربود. شغاف محل حب و بغض و خشم و شهوت انسان است.
[2] – سوره جاثیه – آیه 18
[3] – امام صادق (ع) – اصول کافی – جلد 2 – باب حب الدنیا – صفحه 315
[4] – امام خامنهای – 6/1/79 – «اسلام در نماز و روزه و زکات و اعمال فردی و عبادات خلاصه نمیشود اسلام دارای نظام سیاسی است و در آن حکومتی بر مبانی مقررات اسلامی پیشبینی شده است. در اصطلاح و عرف اسلامی، نام حکومت، «ولایت» است. ولایت، چطور حکومتی است؟ ولایت، حکومتی است که در آن، شخص حاکم با آحاد مردم دارای پیوندهای محبتآمیز و عاطفی و فکری و عقیدتی است. آن حکومتی که زورکی باشد؛ آن حکومتی که با کودتا همراه باشد؛ آن حکومتی که حاکم، عقاید مردمش را قبول نداشته باشد و افکار و احساسات مردمش را مورد اعتناء قرار ندهد؛ آن حکومتی که حاکم حتی در عرف خود مردم – مثل حکومتهای امروز دنیا – از امکانات خاص و از برخورداریهای ویژه بهرهمند باشد و برای او، منطقه ویژهای برای تمتعات دنیوی وجود داشته باشد، هیچکدام به معنای «ولایت» نیست و ولایت، یعنی حکومتی که در آن، ارتباطات حاکم با مردم، ارتباطات فکری، عقیدتی، عاطفی، انسانی و محبتآمیز است؛ مردم به او متصل و پیوستهاند؛ به او علاقهمندند و او منشأ همه این نظام سیاسی و وظایف خود را از خدا میداند و خود را عبد و بنده خدا میانگارد. استکبار در ولایت وجود ندارد. حکومتی که اسلام معرفی میکند، از دمکراسیهای رایج دنیا مردمیتر است؛ با دلها و افکار و احساسات و عقاید و نیازهای فکری مردم ارتباط دارد؛ حکومت در خدمت مردم است.
از جنبه مادی، حکومت برای شخص حاکم و ولى و تشکیلات حکومتی، به عنوان یک طعمه نباید محسوب شود؛ والا ولایت نیست. اگر آن کسی که در رأس حکومت اسلامی است، برای حکومت، برای خود، برای این شأن و مقامی که به او رسیده است یا میخواهد به او برسد، کیسه مادیای دوخته باشد، آن شخص، ولى نیست؛ آن حکومت هم ولایت نیست. در حکومت اسلامی، کسی که ولىامر است – یعنی کار اداره نظام سیاسی به او سپرده شده است – از لحاظ قانون با دیگران یکسان است. او حق دارد بسیاری از کارهای بزرگ را برای مردم و کشور و اسلام و مسلمین انجام دهد؛ اما خودش محکوم قانون است.»