داستان
جیکو، نوزاد گنجشکی که چند روز قبل به دنیا آمده است. مادرش، گنجشک زیبایی است که در روی شاخهی درخت بزرگی، لانهی خود را ساخته و اکنون جیکو در آن لانه نشسته است و مدام جیکجیک میکند. او گرسنه است و هر قدر مادرش برای او غذای میآورد، جیکو سیر نمیشود.
یک روز وضعیت خطرناکی برای او پیش آمد. وقتی مادرش برای تهیهی غذا پرواز کرد و رفت، جیکو، جیکجیک کنان خود را تکان داد و به لبهی لانه رساند. ظاهراً میخواست دنبال مادرش برود. میخواست خودش هم در تهیهی غذا کمک کند. از نشستن در لانه و منتظر ماندن و جیکجیک کردن خسته شده بود. به لبهی لانه رسید. خود را به بالای لبهی لانه رساند. وای چه ارتفاع بلندی!! نتوانست تعادل خود را حفظ کند. از لبهی لانه، در بالای شاخهی درخت، فرو افتاد و به زمین سقوط کرد. در مدتی که در هوا پایین میآمد، آن قدر ترسید که ممکن بود سکته کند.
به زمین خورد. تمام بدنش درد آمد. لحظهای گیج و بیهوش شد. کمی بعد، به هوش آمد، با جیکجیک ضعیفی ناله کرد: در واقع مادرش را صدا میکرد. گلهای از مورچههای بزرگ شکارچی از آنجا عبور میکردند. جوجه گنجشک ناتوان را دیدند. مسیر خود را به سمت او تغییر دادند. یکباره دهها مورچهی شکارچی به سرعت از بدن جیکو بالا رفتند و هر یک از آنها، نقطهای از پوست او را گاز گرفتند.
جیکو، جوجه گنجشک ناتوان، درد میکشید و با صدای بلند جیکجیک میکرد. اگر این وضعیت ادامه مییافت، مدتی نمیگذشت که این مورچههای شکارچی همهی بدن او را میخوردند.
گنجشک مادر از راه رسید. سراسیمه و خشمگین به پایین درخت شیرجه زد و خود را به جوجهاش رساند. با نوک خود به مورچههای پا بلند شکارچی حملهور شد. یکییکی آنها را با نوک خود گرفت و از تن جیکو جدا کرد و به اطراف پرتاب نمود. مورچهها قلع و قمع شدند.
سپس با سختی، با نوک منقار خود، گردن جیکو را گرفت و او را با تقلای زیاد، به بالای شاخهی درخت برد و به درون لانه رساند. جیکو در لانه افتاد و با جیکهای ضعیف از درد گاز مورچهها، ناله میکرد. با خود اندیشید: – «به خیر گذشت. اگر مادرش دیرتر میرسید، چه اتفاقی برای او میافتاد!؟»
از آن پس، هرگاه آن حادثهی سقوط خود از لبهی لانه، به روی زمین را به یاد میآورد، ترس و وحشت قلب او را پر میکرد. نمیخواست آن واقعه هیچگاه تکرار شود. به این دلیل دیگر حتی به لبهی لانه هم نزدیک نمیشد.
او فقط مینشست و مدام جیک جیک میکرد تا مادرش با غذا از راه برسد. مادرش نیز از فروافتادن دوبارهی او نگران بود.
یک روز گنجشک مادر، که برای شکار رفته بود، از راه رسید. غذایی بر منقار خود داشت. بر لبهی لانه نشست. جیکو، با صدای بلندتری به جیکجیک پرداخت و دهانش را باز کرد و بیصبرانه منتظر بود تا مادرش غذا را به دهان او بگذارد. گنجشک مادر غذا را به دهان جیکو گذارد. او سریع آن را بلعید و پس از لحظهای مکث دوباره شروع به سروصدا و جیکجیک کرد.
مادرش به او گفت: «پسرم! صبر کن. من الان به تو غذا دادم! باز هم برای تهیهی غذا میرم. مراقب باش که دوباره از لونه بیرون نیفتی و به زمین سقوط نکنی! البته تو هم باید یه روزی برای پرواز آماده بشی.»
جیکو، جیکجیک کنان اعتراض کرد. او که از واقعهی سقوط خود ترسیده بود، اصلاً قصد پرواز نداشت. جیکو میخواست مادرش همیشه برای او غذا بیاورد و او از وسط لانه حتی تکان نخورد.
چند روز گذشت. جیکو، در این مدت، روز به روز بزرگتر شد. به مرور بدنش پَر درآورد.
روزی، در لانه نشسته بود و مادرش با غذایی بر نوک منقار خود رسید. قبل از این که گنجشک مادر غذا را به دهان او بگذارد، جیکو آثار خستگی را در چهرهی مادرش دید. به خود آمد و از خودش عصبانی شد: «من تن پرور شدم. اینجا نشستهام و مادرم از صبح تا شب باید مدام بره برای من غذا تهیه کنه. او حتی خودش غذای کاملی نمیخوره.»
جیکو دهان همیشه بازش را بست. مادرش تعجب کرد. غذا را از منقار خود بر کف لانه گذارد و پرسید: «چرا دهنتو بستی؟! مگر غذا نمیخوری؟!»
جیکو پاسخ داد: «من باید خودم برای تهیهی غذا برم. شما غذایی را که آوردید خودتون بخورید.»
گنجشک مادر لبخندی زد و گفت: «اینکه میخواهی برای تهیهی غذا بری خیلی خوبه ، اما تو هنوز نمیتونی پرواز کنی!»
جیکو با ناراحتی سر خود را پایین بُرد و آهسته گفت: «باید پرواز کنم. من حتماً پرواز میکنم.» سپس سر خود را بالا آورد و مصمم و محکم به مادرش گفت: «من حتماً پرواز میکنم.» مادرش خوشحال و خرسند به او نگاه کرد: جوجهاش بزرگ شده و آمادهی پریدن از لانه است.
خود را از لبهی لانه کنار کشید و روی شاخه نشست و به جیکو گفت: «بیا پسرم! بیا روی لبهی لونه بایست.»
جیکو خود را آماده کرد و آهسته روی لبهی لانه قرار گرفت.
مادر پرسید: «آمادهای؟»
جیکو که مصمم بود پاسخ داد: «بله مادر.»
گنجشک مادر گفت: « ابتدا جست میزنی و به آسمون میپری. پس از جست زدن با پاهات، در مرحلهی بعد، بالهات رو کاملاً باز میکنی و در هوا سُر میخوری.»
جیکو گفت: «بله، حتماً.»
مادر ادامه داد: «پس از اونکه در آسمان به حرکت درآمدی و تعادل پیدا کردی، به آهستگی بالهات رو از دو طرف به سمت شکمت بیار و مجدداً اونا رو باز کن و روی پشتههای هوا پهن کن. سپس این کار رو به آرامی و با قوت تکرار کن.»
جیکو که برای پرواز بیصبر بود، تاکید کرد: «حتماً، حتماً».
مادر گفت: «خب! برو پسرم. خدا به همرات.»
جیکو که دلهره داشت، به خودش مسلط شد و بدون اینکه پایین درخت را نگاه کند، همهی نیروی خود را در پاهایش جمع کرد و با فشار پنجههایش به لبهی لانه، جستی زد و به آسمان پرید. سپس بالهایش را کاملاً کشید و باز کرد. چشمانش را از ترس بست و پرکشید و رفت. مدتی در آسمان، بدون حرکت بالهایش، سُر خورد و جلو رفت.
کمی بعد، آرام چشمانش را باز کرد؛ در آسمان بود و به آرامی در روی تودههای هوا، سُر میخورد. اما هر چه جلوتر میرفت انگار به سمت پایین کشیده میشد!
نگران شد. مادرش که اطراف او پرواز میکرد، به او اشاره کرد که حالا باید بال بزند. جیکو به خود آمد و همانگونه که مادر گفته بود، بالهایش را که در آسمان به اطراف کشیده بود، به آرامی از هر دو سو، به سمت شکمش کشید.
ترسید: «حالا که بالهام رو جمع کردم، نکنه سقوط کنم!؟ تا حالا اطمینان داشتم که بالهام باز و کشیده شده بود!»
با خود اندیشید: «مگه بالهام وقتی کشیده میشه، به چیزی متصله، یا به چیزی آویزون میشه که در آسمون احساس آرامش و تعادل میکنم!؟»
به خودش پاسخ داد: «فهمیدم! نه، به چیزی متصل نمیشه، بلکه بالهام روی پشتههای هوا سُر میخوره و در واقع به پشتههای هوا تکیه میکنه.»
از فهم خود خوشحال شد و ترس را کنار زد.
بالها را جمع کرد و به کنار بدن خود کشید و با قوت تمام، مجدداً باز کرد و آنها را روی پشتههای هوا پهن کرد. وقتی هر دو بال او، بر روی پشتههای هوا کشیده شدند، او با بالهایش بر روی پشتههای هوا فشار وارد کرد و بدناش را به بالا کشید. وقتی بدناش بالا رفت، بالهایش به زیر شکمش رسید. دوباره بالها را بالا آورد و آنها را روی پشتههای هوا کشید و به پشتهها فشار آورد و مجدداً بدناش را بالا کشید. چند بار این کار را تکرار کرد و بال زد. حالا او کاملاً در آسمان در حال پرواز بود.
مادرش در اطراف او پرواز میکرد و او را تشویق مینمود. «آفرین پسرم! آفرین. تو موفق شدی. موفق شدی.»
جیکو، هرچند بار که بال میزد، یکبار بالهایش را کامل میکشید و مدتی در همان حال نگه میداشت و سُر میخورد. چند بار هم شیرجه زد و مجدداً به آسمان اوج گرفت.
وقتی که خیلی بالا رفت، بالهایش را گشود و بر پهنهی پشتههای هوا سُر خورد و از بالا همهی باغ را در پایین نگریست و با خوشحالی فریاد زد: «خدا جون ممنونم. من هم پرواز میکنم. من هم تونستم پرواز کنم. من در حال پروازم. وای خدا جون، من هوا رو میپیمایم.»
آن قدر در آسمان چرخید و پرید و فریاد زد، تا به دور دستها رسید.
آنقدر بالا رفت و دور شد که نه صدایش شنیده میشد و نه خودش دیده میشد. او از اوج گرفتن خودش خیلی خوشحال بود.
- فیلم جلسه : DirectLink | Rodfile
منبع : دکتر عباسی